e27

404 96 53
                                    

چنگ کسی بود که اونها رو با یه سرفه از هم جدا کرد...
بعد هم گفت
-خیلخوب... این همه داستان فیلم هندی تعریف کردید که برسید به چی؟

چین سو از پسر هاش جدا شد اما همچنان نگاهش به اونها بود...

جواب چنگ رو هم همونطوری داد و گفت
-شماها... پسر های من رو خریدید و الان کاری که کردید... باعث شده نتیجه ی ازمایش ما...معلوم بشه...

بعد هم به طرفشون برگشت وخطاب به چنگ و گفت
-تو صاحب شیچنی؟
چنگ شونه ای بالا انداخت و گفت
-اسمش هوانه... ولی اره... صاحبش منم...

چین سو سری تکون داد و گفت
-گربه ی تو... الان داره بچه ت رو توی شکمش حمل میکنه...دلیل حمله هاش بهت... اینه...

اون به صورت غریزی سعی میکنه که از بچه ش محافظت کنه... و با توجه به این کبوری ها و زخم هایی که من موقع ازمایش گرفتن روی دستاش دیدم... انگار خوب باهاش رفتار نمیکردی‌‌...خب پس... اون تو رو به صورت غریزی یه تحدید میبینه...

الان دیگه مهم نیست اگه اذیتش کنی یا نه... همچنان تو ذهنش یه تحدیدی...

البته... اگه باهاش خوب رفتار کنی و مراقبش باشی‌... کم کم ممکنه بهت اعتماد کنه...
بعد هم سری تکون داد و گفت
-البته...اینها همش حدسه...

چنگ اخمی کرد
-خیلخوب...خیلخوب... اگه حرفایی که میزنی درست باشه... باید چی کار کرد؟! چطوری میشه از این حدست... مطمعن شد...

چین سو اهی کشید و گفت
-ازتون میخوام اینجا بستریشون کنین... هردو رو...من مراقبشون هستم...

ووشیان یک دفعه گفت
-هی! اگه این حرفا درست باشه و این گربه واقعا باردار باشه... که با عقل هم جور در نمیاد... ژان چرا باید اینجا بمونه؟

چین سو شونه ای بالا انداخت و گفت
-تا جفتش احساس نا امنی نکنه...

ووشیان چشم چرخوند و گفت
-تو اونها رو جفت صدا میکنی؟! اونم با اینکه ادعا داری پسر هات اند؟

چین سو لبخندی زد و گفت
-درستش اینه... اونها دنیا اومدند تا جفت هم باشند... این حقیقت... تو وجودشونه... چیزی نیست که بتونن مانعش بشن ...

ووشیان نگاهش رو به اونها داد...
انگار که اصلا حرف های چین سو رو نشنیده بودند...
چون دست هم رو گرفته بودند و خیلی اروم با همدیگه حرف میزدند...

چین سو ادامه داد
-پیشنهاد من... اینجا نگه داشتنشون...تا زمان تولد نوزاده...
چنگ سری تکون داد و گفت
-کی گفته میخوام نوزاد دنیا بیاد؟

چین سو بی خیال ادامه داد
-چاره ی دیگه ای ندارین... این بچه گربه دنیا میاد ...چون اگه بخواین از بین ببرینش...ممکنه باعث مرگ گربه ت هم بشی... و خب به طبع... مرگ اون یکی هم...

ووشیان داد زد
-چی؟!
دادش باعث شد شیچن و وانگجی هم دست از صحبت بردارند و به اونها نگاه کنند...

چین سو توضیح داد
-من و جان نمیخواستیم این دو گربه... اگه یکیشون زنده موند و اون یکی مرد مورد سو استفاده بقیه قرار بگیره پس...

بدن اونها طوری طراحی شده که توی همه چیز به هم وصل هستند.. پس اگه یکیشون بمیره...اون یکی هم حداکثر بیست و چهار ساعت دیگه برای زندگی وقت داره... البته اگه درجا نمیره..

و بعد به طرف چنگ برگشت و گفت
-پس... امیدوارم متوجه باشید که این چقدر مهمه... اون بچه گربه باید دنیا بیاد‌.‌‌.. بعد از تولدش... اگه هنوز نمیخواستیدش.‌‌.. با کمال میل اونو میخرم!

و بعد دوتا برگه به ووشیان و چنگ داد و گفت
-اینها رو امضا کنید...
و بعد به شیچن و وانگجی که گیج بهش نگاه میکردند نگاه کرد و گفت
-با من بیاید... فعلا... همینجا میمونید..‌

#

بعد از اینکه چین سو... شیچن و وانگجی رو به یه اتاق برد که قرار بود این مدت اونجا باشن....گفت که باید با صاحب هاشون حرف بزنه و رفت...

وانگجی و شیچن به اتاق نگاه کردند...
یه اتاق ساده که یه تخت بزرگ دونفره وسطش بود.. یه کمد و یه فرش ساده...

خب توقع دیگه ای هم نمیشد داشت...
با وجود اینکه اونجا یه درمانگاه بزرگ و شیک گربه هاست بازم یه درمانگاهه!

پس... طبیعیه که دکر ساده ای داشته باشه...
وانگجی به طرف شیچن راه افتاد و دستش رو گرفت
-خیلی ساده و سفیده مگه نه؟

شیچن خند ه ارومی کرد
-ذهنمو خوندی...
و بعد هر دو توی سکوت روی تخت نشستند...

البته... شیچن خیلی زود خوابش رفت و وانگجی هم ترجیه داد حالا که کنار برادرشه و میدونه دیگه جاش امنه و کسی اذیتش نمیکنه.. به این حس در هم و برهم وافکار قاطی شده ش فکر کنه و بفهمه باید با این اطلاعات تازه چی کار کنه...

#
چین سو یه قرار ملاقات هفتگی براشون تنظیم کرد...
اگرچه نه چنگ و نه ووشیان از این موضوع خوشحال نبودند ولی...

این حجم از اطلاعات باعث شده بود که خسته تر از اونی باشن که بخوان باهاش مخالفت کنند...

تمام راه برگشت... ووشیان چشم هاش رو بسته بود و چنگ به مسیر خیره بود و توی افکارش غرق بود

برخلاف ووشیان و یی فان... چنگ هیچ وقت علاقه ی خاصی به پسر ها نداشت...

تنها دلیل اینکه وقتی پدرش ازش پرسیده بود کت گرل میخواد یا کت بوی جواب داده بود کت بوی این بود که...
اون از بچه ها...

از اون موجودات جیغ جیغو و اعصاب خوردکن و حال به هم زن متنفر بود و بیشتر از اون...
نمیتونست ببینه گربه ش... بچه ای رو که دنیا اورده و قطعا عاشقانه دوستش داره رو رها کنه...

اون نمیتونست اینو قبول کنه که یه مادر رو از بچه ش جدا کنه...

و از شانس زیباش! کت بوی ش...

نفسش رو فوت کرد...
باید سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه و فکر کنه...

پدرش و مادرش...
قطعا از این خبر خوشحال نمیشدند... نه؟

catboy for saleWhere stories live. Discover now