e13

510 122 24
                                    

یی فان تاعو رو داخل هل داد و خودش هم پشت سرش وارد شد و در رو بست و قفل کرد...

تاعو عقب عقب رفت تا اینکه به وان حموم خورد...
وحشت زده نشست و چشم هاش رو بست...

دست های یی فانو حس میکرد که داشتند لباس هاش رو درمی اوردند...

با دست هاش محکم لبه ی وان رو گرفت...

یی فان بعد از چند دقیقه تاعو رو روی دست هاش بلند کرد و خیلی اروم داخل وان گذاشت...

تاعو اول کمی توی اب دست و پا زد اما خیلی زود بهش عادت کرد و اروم چشم هاش رو باز کرد...

وقتی یی فان رو لباس پوشیده دید نفس راحتی کشید و به وان نگاه کرد...

توی وان پر از اسباب بازی هایی بود که تاعو عاشق بازی کردن باهاشون بود...

ذوق زده به طرفشون شیرجه زد و مشغول بازی کردن باهاشون و پاچیدن اب به این طرف و اون طرف شد و اصلا نفهمید که کی یی فان لباس هاش رو در اورد و وارد وان شد

وقتی متوجه شد که تو بغل یی فان بود و اون هم داشت سرش رو نوازش می کرد...

وقتی یی فان خیلی اروم گوش های تاعو رو مالش داد
تاعو کمی شل شد...

یی فان هم از فرصت استفاده کرد و تاعو رو بیشتر به خودش نزدیک کرد...

بعد هم لیف رو برداشت و روش شامپو ریخت و خیلی اروم اونو داخل اب برد و باهاش بدن تاعو رو شست..
البته که این مدل شستن زیاد فایده نداشت...

قصد یی فان هم بیشتر لمس تاعو بود تا شستنش‌...
تاعو بعد از ده دقیقه بلاخره تسلیم شد و ناله ی ارومی کرد...

و این برای ییفان یه نشونه بود‌...
تاعو اماده س...

لیف رو کنار گذاشت و حالا با انگشتاش بدن تاعو رو لمس میکرد و عضوش رو نوازش میکرد...
ناله های تاعو کم کم بلند تر و بلند تر شدند.‌‌‌..

یی فان انگشتش رو خیلی اروم وارد تاعو کرد‌...
به خاطر اب و صابون بود یا چی اما خیلی سریع موفق شد بقیه ی انگشت هاش رو هم وارد کنه...

تاعو تو بغلش وول میخورد و بلند ناله میکرد...
یی فان انگشت هاش رو بیرون اورد و خیلی اروم عضوش رو جایگزین اون کرد...

تاعو ناله ی بلندی کرد و چشم هاش رو بست
یی فان هم سر تاعو رو چرخوند و مشغول بوسیدن لب هاش شد‌...

تاعو هم خیلی اروم دست هاش رو بالا اورد و اونها رو دور گردن یی فان حلقه کرد
یی فان هم اروم حرکتش رو شروع کرد چند دقیقه ی بعد هردو با هم ارضا شدند..

#

چنگ مثل هر روز صبح زود از عمارت بیرون رفت... و ووشیان هم تصمیم گرفت به دیدن برادر ها که شب گذشته رو تو دفتر جیانگ فنگمیان خوابیده بودند بره و بهشون خبر بده گه کدومو انتخاب کرده...

وقتی وارد شد... اون دوتا گربه هنوز کنار هم درحالی که توی خودشون مچاله شده بودند خواب بودند...

ووشیان یکم کنارشون نشست و تماشاشون کرد تا اینکه حوصله ش سر رفت و صداشون زد
-خیلخوب... خیلخوب دیگه وقتشه که بیدار شید...

و بعد تکونشون داد...
اما خب انگار خواب اونها سنگین تر از این حرفا بود...
پس از جاش بلند شد و درحالی که فکر میکرد که باید چیکار کنه اتفاقی دم یکی از اونها رو لقد کرد و اینطوری بود که هر دوی اونها خیلی سریع از خواب پریدند‌.‌.

ووشیان ابرویی بالا انداخت و رو به گربه ها گفت
-اوه...معذرت میخوام قصد نداشتم اینطوری بیدارتون کنم...
و بعد صداش رو صاف کرد و گفت
-خب.. احتمالا میدونید که من قراره صاحب یکیتون باشم... اما...
نیشخندی زد و گفت
-فعلا بهتون نمیگم کدومتون مال منید... چون قراره بریم خرید...

شیچن و وانگجی نگاهی به هم انداختند و شیچن اروم دمش رو که چند دقیقه ی قبل توسط ووشیان له شده بود رو توی دستش گرفت...

وانگجی هم به برادرش نگاه کرد و چیزی نگفت...
ووشیان لب هاش رو به هم فشار داد و گفت
-خب... قبلش باید برین و یه ابی به دست و صورتتون بزنین و صبحانه بخورین ....

بعد هم درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت
-اماده باشین... امشب قراره شب به یاد موندنی ای بشه!

#

ووشیان از اینه وسط به شیچن و وانگجی که توی ماشین بزرگ و راحتش جوری به هم چسبیده بودند که انگار سوار تنگ ترین ماشیم دنیان نگاه کرد و گفت
-چرا انقدر به هم چسبیدین؟ نکنه رابطه ای با هم دارین؟ هوم؟

هیچ کدوم جوابی ندادند...
ووشیان خندید و گفت
-جفتتون خیلی ساکتین... برای اون یکیتون کخ مال چنگه این خوبه ها... ساکت و سر به زیر... ولی گربه من باید سرکش تر باشه...

وانگجی بلاخره سکوتو شکست
-ما رو کجا میبری؟
ووشیان لبخند بزرگی زد
-خرید لباس...

#

ووشیان..وانگجی و شیچن رو به دوتا فروشنده ی مغازه سپرد و به هر کدوم یه چیزی گفت...

دو فروشنده هر دو گربه رو داخل سالن های مختلف بردند و لیست خرید ووشیان رو برای هر کردم انجام دادند
وقتی وانگجی و شیچن از سالن ها بیرون اومدند هردو حسابی سرخ شده بودند..

ووشیا راضی از این اتفاق پول رو پرداخت کرد و همگی به عمارت برگشتند...

به محص رسیدن ووشیان خطاب به شیچن گفت
-با اون پاکت ها دنبالم بیا...
شیچن هم خیلی اروم دنبال ووشیان  راه افتاد...
ووشیا از توی پاکت یه دست لباس در اورد و گفت
-اینو بپوش‌..

و بعد در اتاق چنگ رو با ولید زاپاس باز کرد و شیچن رو به اتاق کوچیکش راهنمایی کرد و گفت
-تا وقتی صاحبت بیاد همینجا منتظر میمونی...

و در اتاقک رو هم بست..
بعد هم اسباب بازی های سکسی که خریده بود رو روی تخت چنگ چید و یه یاد داشت هم برای چنگ نوشت و روی تخت گذاشت

(گربه ت تو اتاقکش منتظره تا باهاش بازی کنی)

و رفت تا وانگجی رو اماده کنه

catboy for saleOnde histórias criam vida. Descubra agora