e11

530 131 29
                                    

یک هفته بعد

بعد از خسته از چند ساعت تمرینات مداوم... چنگ خسته و کوفته به عمارت  برگشت...

به محض اینکه پاش رو تو عمارت گذاشت و از ذهنش گذشت که میتونه استراحت کنه... یکهو یه چیزی عین گوله بهش خورد...

البته... چنگ کوچیک ترین اهمیتی نداد...چون دقیقا میدونست چه خبره...تنها کسی که تو عمارت جیانگ حق همیچین رفتاری رو داره ووشیان... برادر خونده و پسر عموشه ...

کسی که با تمام قوا با تمامی قوانین خونه میجنگه همه میدونن اگه زورش میرسید به قوانین دنیای خارج از خونه هم رحم نشون نمیاد!

با شنیدن اسم خودش از زبون ووشیان  از فکر به رفتارش بیرون اومد...

-چنگ چنگ ! چنگ چنگ بلاخره انتظار به سر رسید و اون یکی برادر رو هم عمو آورد حالا وقت انتخابه !

چنگ چشم هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد به صدای خنده های بلند ووشیان که به خاطر شدرت خستگیش بدجور روی مغزش بود توجه ای نشون نده...

وقتی بلاخره ووشیان دست از خندیدن برداشت و منتظر به چنگ خیره شد... اون فرصت پیدا کرد که به حرفش فکر کنه... اما وقتی بعد از فکر هم چیزی نفهمید خیره به ووشیان نگاه کرد تا توضیحش رو بشنوه...

اما ووشیان وقتی چهره ی چنگ رو دید زد زیر خنده...

این چنگ رو عصبانی کرد
-خندیدن رو تموم کن و حرفت رو درست بزن منظورت از اون یکی برادر و انتخاب چیه؟

ووشیان خنده رو تموم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت
- نگو که یادت رفته؟
-چیو یادم رفته؟

ووشیان اخمی کرد و بعد از زدن دست هاش به کمرش گفت
- هی! من تمام این هفته داشتم آب تو هاونگ میکوبیدم جیانگ چنگ؟

هیچی از حرفام یادت نیست حتی یه کلمه اش؟ بگو ببینم تو این تمرینهات سرت جایی نخورده که حافظه ات آسیب دیده باشه؟ حرف های منو یادت رفت... کاری که عمو هفته پیش کرد رو هم یادت نیست؟ واقعا؟

چنگ نفسش رو بیرون فوت کرد و همونطور که به طرف اتاقش میرفت گفت

-من الان اینقدر خسته ام که بپرسی ظهر ناهار چی خوردم یادم نیست چطور توقع داری کار پدر اونم مال هفته پیش رو یادم باشه؟ اینقدر حرف نزن و از سر رام برو کنار ووشیان!

بعد هم ووشیان رو هلش داد و در اتاقش رو باز کرد و وارد شد...

ولی اگه ووشیان ول کن بود که قانون شکن خاندان حساب نمیشد!

وارد اتاق شد و همونجور که داشت دنبال چنگ می اومد گفت
-عمو هفته پیش یه کت بوی خرید اینو که دیگه یادته؟ انگاری یه داداش داشت که مریض بود.اما عمو نخریدش گذاشت وقتی خوب بشه بخرش. واقعا یادت نیست؟

چنگ چشم هاش رو بست و وقتی که بازشون کرد یه دونه از اون نگاه هایی که به قول خود ووشیان همه رو تو دانشکده خفه میکنه بهش انداخت...

البته که ووشیان کم نیاورد و در جواب نگاهش گفت
- این نگاه رو همه جواب میده به جز من و خانواده ت! بذار خلاصه اخبار این هفته رو که جناب عالی فراموش کردی بهت بگم...

راستی چنگ چنگ من موندم تو هیچی یادت نمی مونه چطوری قانون ها رو یادت می مونه؟ اصلا چطوری تو با این حافظه داغون رو تو دانشکده افسری راه دادن؟

با این حرفش چنگ  عصبانی شد و زیدیان رو از حلقه توی دستس آزاد کرد...
همین که ووشیان زیدیان رو که دید گفت
-ارباب زاده جیانگ این حرکت از شما وارث خاندان و افسر آینده بعیده .... لطفا این بنده رو ببخشید و به ادامه اخبار هفته ایی که گذشت گوش دل فرا دهید...

داشتم میگفتم  منم به عمو گفتم که بذار اون دادش هم بیاد بعد من و تو تصمیم میگیریم که کی به کی بشه یعنی کدوم داداش رو برداریم . انگاری اون یکی داداشه خوب شده

بعد هم در حالی که هر دو دستش رو بهم میمالود ادامه داد
-حالا وقت انتخابه !

و بعد دوباره به اون خنده های از نطر چنگ "همیشه رو اعصابش" ادامه داد. بلاخره وقتی که چنگ حرفاش رو شنید یه چیزهایی یادش اومد

بعد هم گفت
-خب.. یادم اومد و دلیل اینکه چرا حرفاتو هم فراموش کردم  این بود که من به عنوان یه فرد برتر چرا باید فضای حافظه گرانبهامو واسه یه کت بوی بی ارزش که فقط یه اسباب بازیه اشغال کنم؟

بعد هم زیدیان رو دوباره به حلقه اش برگردونم و به سمت تخت خوابش رفت..

ووشیان اخمی کرد
-جیانگ چنگ من این همه فک نزدم و خطر کتک خوردن با زیدیان رو به جون نخریدم که تو دوباره بری تو اون تخت خراب شده ات . بابا بیا انتخاب کنیم دیگه من تو این هفته از ذوق زیاد  نتونستم درست بخوابم.

چنگ اهی کشید
- من امشب انتخاب نمیکنم  و این میشه تنبیه ات واسه حرف زدن زیادیت...میدونم حالا که هر دو برادر اینجان هیجان تو بیشتر از همیشه است و همین برات بسه که این هول ولا داشتنت تا یه روز دیگه ادامه داشته باشه!

بعد هم تو یه حرکت از جاش بلند شد و ووشیان رو از اتاقش بیرون انداخت و قبل از اینکه ووشیان حتی بفهمه چی شده در اتاق رو تو صورتش بست و فقل کرد....

به خوبی میدونست الان اون پشت در داره از شدت عصبانیت میمیره ولی بخاطره اینکه  در اتاق و کل اتاق عایقه ضد صداس چنگ صداش رو  نمیشنید ولی با تصور حالت چهره ی الانش به آرامش خاصی رسیده بود...

از اون طرف فکری به ذهن ووشیان رسید
پوزخندی زد و گفت
-باشه... حالا که تو نمیخوای انتخاب کنی...من انتخابمو میکنم جناب جیانگ چنگ ! امیدوارم همونطور که گفتی برات مهم نباشه که کدوم یکیشون مال توعه!

بعد هم سرخوش به طرف دفتر کار جیانگ فنگمیان... جایی که اون دوتا کت بوی قرار داشتند حرکت کرد

catboy for saleDonde viven las historias. Descúbrelo ahora