شیچن و وانگجی کنار هم پشت کامیونی که اونها رو به مرکز فروش کت بوی ها میبرد نشسته بودند...
حرکات اون کامیون گاهی اونقدر شدید بود که اونها روی زمین میفتادند...
علاوه بر این حرکات وحشتناک اون پشت... واقعا سرد و تاریک بود
شیچن نگران بود... وانگجی از صبح یکم حالات سرماخوردگی داشت... نکنه این سرما... باعث تشدید بیماریش بشه؟
وانگجی هم نگران بود... برادرش همیشه بدن ضعیف تری داشت... اگه توی یه شرایط یکسان قرار میگرفتند... احتمال مریض شدن شیچن همیشه بیشتر بود...
و الان توی این وضعیت... وانگجی میترسید که برادرش مریض بشه...برای همین... هردوشون به هم چسبیدند یه جورایی همو بغل کردند...
این کار اونا رو گرم تر نگه میداشت...بلاخره کامیون یه جا...وسط یه ناکجا ابادی به شدت ترمز کرد و از حرکت ایستاد...
بعد هم...
در قسمت بار کامیون باز شد...نوری که از بیرون می اومد زیاد نبود ولی برای اون دوتا که مدت زیادی رو تو تاریکی گذرونده بودند بدجور توی چشم میزد...
مردی که در رو باز کرده بود رو به اونها گفت
-زود باشین... بیاین پایین... بیاین و اینجا وایسید...
شیچن و وانگجی نگاهی به هم انداختند که مرد گفت
-زود باشید دیگه! ناز میکنید؟! زود زود! وگرنه شب رو همینجا باید بمونید!وانگجی و شیچن از جاشون بلند شدند و تلو تلو خوران به خاطر مسیر بد و ساعت ها نشستن بیرون رفتند...
اون مرد دستبند و چیزی شبیه به یه قلاده فلزی بهشون بست و اونها رو همراه خودش به مسافرخونه برد...
برای خودش یه اتاق و برای گربه ها هم...
یه بخشی از انباری رو گرفت...و بعد شیچن و وانگجی رو داخل انبار هل داد و در رو از بیرون قفل کرد...
اتاق انباری تاریک بود و سرد ...
البته از اتاقک پشت کامیون گرم تر بود!شیچن و وانگجی کل انباری رو گشتند اما جز یه پتوی قدیمی که تازه نصفش رو هم موش ها خورده بودند چیزی پیدا نکردند...
چاره ای نبود... باید یه جوری اونو بین خودشون تقصیم میکردند و بیشتر از اون هم باید به گرمای بدنشون متکی میبودند...
برای همین کنار هم روی زمین دراز کشیدند و سعی کردند هرجوری هست بخوابند...
نصف شب...
وانگجی بیدار شد.. و وقتی که دید برادرش چطوری توی خودش جمع شده و خوابیده پتو رو کاملا روی اون انداخت...این سرما چیزی نبود... میتونست از پسش بربیاد... نهایتا یه سرمای ساده میخورد... اما راجب شیچن... میترسید ماجرا فقط به یه سرمای ساده ختم نشه!
کنارش دراز کشید و تماشاش کرد... تا زمانی که خوابش ببره به این فکر کرد که از این به بعد... قرار بود چی کار کنن؟
حالا که دیگه...چشم هاش رو بست... نمیخواست گریه کنه...
اون باید قوی میموند...
مگه اون یه قهرمان نبود؟یه قهرمان ضعیف نیست...
نباید اجازه میداد این ناراحتی اونو از پا بندازه...
اره...
اون باید قوی میموند...چشم هاش رو باز کرد و به برادرش نگاه کرد
حالا که دیگه... پدرشون اینجا نیست..
باید از برادرش محافظت میکرد!#
صبح شیچن با صدای سرفه های وانگجی بیدار شد...
وانگجی داشت توی خواب سرفه میکردو شیچن بلافاصله متوجه شود که دیگه دیر شده و قطعا وانگجی مریض شده...
اما بازم... پتو رو توی لباس هاش مخفی کرد.. باید این مسیر باقی مونده رو وانگجی رو گرم نگه میداشت تا حالش بد تر نشه...
و تقریبا پنج دقیقه ی بعد اون مرد در انبار رو باز کرد و بعد گفت
-زود باشید... اونجا دستشوییه... برید و کارتونو بکنید و بعد هم سوار شید!شیچن وانگجی رو بیدار کرد و کمکش کرد که بلند شه...
وقتی توی کامیون نشستند... شیچن بلافاصله پتو رو بیرون اورد و اونو دور وانگجی پیچید...وانگجی هم بی حال تر از اون بود که توان مخالفت داشته باشه...
دقیقا مشخص نشد چند ساعت گذشت تا اینکه بلاخره کامیون ایستاد و در باز شد...بلاخره رسیده بودند...
وانگجی همونطور که به شیچن تکیه داده بود از کامیون پیاده شد..با اینکه اصلا خوشحال نبود از این وضعیت اما نمیتونست مخالفتی هم بکنه...
و وقتی بلاخره وارد شدند... بلافاصله اونها رو برای معاینه بردند و طبیعتا...وانگجی رو توی بهداری بستری کردند...شیچن وقتی اینو دید یکم خیالش راحت شد...
حداقل به وانگجی حالا خوب میرسیدند...و خودش هم همراه ده تا کت بوی دیگه به یه اتاق کوچیک که چیزی اونجا جز یه موکت خالی نبود رفت...
اینکه به زودی چی قرار بود سرش بیاد رو نمیدونست... فقط امیدوار بود هرچیزی هم که بشه...
اون و وانگجی رو از هم جدا نکنن...امیدوار بود...
کار دیگه ای ازش بر نمی اومد!
CITEȘTI
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!