وقتی یی فان وارد اتاقش شد صدای هق هق گریه ی یه نفر باعث شد خشکش بزنه
یعنی تاعو داشت گریه میکرد؟!
ولی چرا؟خودش رو به اتاقک رسوند ودرش رو باز کرد و وقتی متوجه شد که حدسش درسته احساس کرد قلبش تیکه تیکه شده...
به طرفش رفت و گفت
-تاعو... چی شده؟! چرا...
تاعو جوابی نداد اما نیازی هم نبود بده... چون کریس همین الانشم اون دفترچه ای که پدرش راجب اون دختر ها توش نوشته بود رو دیده بود...کنارش نشست و سعی کرد ارومش کنه
-تاعو... منو ببین... اینطوری که به نطر میاد نیست من...اما تاعو پسش زد و گفت
-نه... میدونم... همیشه همینه... بجز وقتی که تو منو به یکی دیگه دادی... هربار از این خونه به اون خونه شدم چون دیگه وقت ازدواج صاحبم بود!وقتش بود ازدواج کنه... وقتش بود پدر شه... چیزی که من هیچ وقت نمیتونم بهش بدم...
اشک هاش دوباره روی گونه هاش راه افتادند و ادامه داد
-حداقل کت گرل ها... فروخته نمیشن... چون میتونن بچه دنیا بیارن... میتونن صاحبشون رو پدر کنن!و اگه خوش شانس باشن... مثل یه ادم کنار صاحبشون و بچه شون زندگی میکنن... اما من چی؟ آخرش قراره بازم ترد شم... تموم شد...این رویا تموم شده... خیلی زود دیگه کسی حتی منو نمیخره...اونوقت ... یه گوشه تو خیابون...
و بعد ساکت شد و فقط هق هق کرد...
یی فان خیلی اروم بغلش کرد اما تاعد باز هم پسش زد و گفت
-همه ی عمرم اینو میدونستم... همه ی کت بوی ها همینن ... اخرش توی خیابون ها بدون داشتن هیچ کس میمیرن! ولی الان... الان... مینم بعضی هامون.. زبادی خوش شانسن...یی فان دستش رو گرفت و گفت
-تاعو... گوش کن... من تو رو رها نمیکنم! نه به خاطر هیچ انسانی و نه هیچ کت گرلی!تاعو لبخند غمگینی زد و گفت
-اینو میگی ولی... بیا انصاف داشته باشیم... تو هم دوست دادی که پدر بشی نداری؟ دوست داری یه بچه ی کوچولو داشته باشی... که بغلش کنی و ازش مراقبت کنی... نداری؟یی فان جوابی نداد...
نه به خاطر اینکه با تاعو موافق باشه... فقط چون نمیدونست باید چی بگه که ارومش کنه...تاعو میدونستم ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت و اشک هاش دوباره راه افتادند...
یی فان جلو تر اومد و بغلش کرد و سرش رو نوازش کرد و گفت
-تاعو...حق با توعه... من دوست دارم یه کوچولو داشته باشم...که بغلش کنم و تحت هر شرایطی مراقبش باشم ... ولی... مگه ندارم؟تاعو سرش رو بلند کرد و گیج نگاهش کرد...
یی فان جلو تر اومد و تاعو رو توی بغلش کشید.. بعد هم دستش رو زیر زانو های تاعو گذاشت و اونو مثل یه بچه توی بغلش گرفت بعد هم اونو به خودش چسبوند و گفت
-نازی... نازی پسر کوچولوی خوب من...تاعو اولش یکم شوکه شد اما خیلی زود منظور یی فان رو متوجه شد...
خب... این کار یی فان باعث نشد گریه ش بند بیاد... بیشتر باعث شد به گریه بیفته...
یی فان هم انتظارش رو داشت پس خیلی آروم اشک های تاعو رو با دستش پاک کرد و سرش رو نوازش کرد...
کم کم...تاعو اروم تر شد و توی بغل یی فان خوابش برد...
یی فان وقتی مطمعن شد که اون خوابه اروم توی تختش خوابوندش و پیشونیش رو بوسید و زمزمه کرد
-شب بخیر کوچولوی من...من بجز تو بچه ی دیگه ای نمیخوام!#
مینگجو خیلی اروم وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست...
سعی کرد صدایی ایجاد نکنه اما با وجود عصبانیتش غیر ممکن بود...
چیز هایی که شنیده بود...همین کافی بود تا قیمت اون گربه رو ده برابر بیشتر کنه...
مینگجو قصد داشت وقتی چنگ از کت بویش خسته شد... با جیانگ فنگمیان حرف بزنه و اونو بخره...البته که راحت نبود اما حاظر بود که اونو به هر قیمتی بخره... اما حالا...
به علاوه مساله ی بچه ش...یعنی وقتی بچه گربه متولد شد و چنگ اون رو فروخت... شیچن باز هم مثل قبل میشه؟
تو این مدت قصد داشت کاری کنه که شیچن کم کم عاشقش بشه... اما حالا...
حالا اون توی اون درمانگاه بستری شده بود و هیچ راهی وجود نداشت که مینگجو بتونه خودش رو به شیچن نزدیک کنه...تو همین فکر ها بود که چیزی رو کنار خودش حس کرد...
وقتی برگشت... هوایسانگ رو دید که دستش رو گرفته و کنارش نشسته...سعی کرد لبخندی بزنه... اما خیلی موفق نبود
-ب...برادر...چ...چی ... شده؟
مینگجو اهی کشید و گفت
-چیزی نشده... فقط خسته م... تو کار هایی که بهت گفته بودم رو انجام دادی؟هوایسانگ نگاهش کرد و کمی این پا و اون پا کرد...
مینگجو اخمی کرد ...
هوایسانگ ترسیده از مینگجو فاصله گرفت و داد زد
-ببخشید...ب...ببخشید...و به طرف جایی که معمولا از دست مینگجو اونجا قایم میشد دویبد...
مینگجو نفسش رو فوت کرد و از جاش بلند شد...این واقعا عالیه!
اول از همه که فهمیده بود احتمال به دست اوردن اون گربه خیلی کمه و حالا هم...حالا هم که هوایسانگ از دستش مثلا قایم شده بود و باید چند ساعتی نازش رو میکشید...
دیگه این روز میتونست عالی تر از این بشه؟
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!