e42

302 74 46
                                    

چنگ...
دیگه کم اورده بود...

بچه داری سخت بود...

مخصوصا مراقبت کردن از این بچه گربه که راضی نمیشد هیچ کدوم از خدمتکار ها بخوان ازش مراقبت کنن...

با یه دکتر مخصوص صحبت کرده بود و اونها هم گفته بودند که جینگ یی ادم ها رو بیشتر از بوشون میشناسه و اگه یه غریبه کنارش باشه که بوش رو نشناسه اروم نمیشه...

و این یعنی چنگ باید خودش ازش مراقبت میکرد...

از اونطرف هم مادرش مدام به جونش غر میزد و میگفت که باید ازدواج کنه و برای بچه های انسانش دل بسوزونه نه یه گربه !

برای همین...دیگه نمیتونست ادامه بده...

تاحالا چند باری تاعو جینگ یی رو بغل کرده بود و اون بچه هم اروم گرفته بود...

شاید اگه جینگ یی رو به اونها میداد...
اما نه... اگه یی فان از این رفتارش عصبانی بشه چی؟

کاش حداقل ووشیان کمکش میکرد...
ولی اون از بعد از مرگ گربه ش خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود..
باید چی کار میکرد؟

باید جینگ یی رو همونطور که مادرش میگفت میفروخت؟
اما اگه خانواده ی تازه ش اذیتش کنن چی؟

باید چی کار میکرد؟

کاش یه نفر بود که بهش راهنمایی بده...

#

بانو یو در اتاق چنگ رو زد و وارد شد...
میدونست پسرش داره روز به روز خسته تر میشه...
میدونست اون نمیتونه زیاد تو این حالت بمونه...

اون بچه ش رو میشناخت...
پس دیگه وقتش بود...

یی فان گفته بود‌ که اماده س و به محض گرفتن جینگ یی عمارت رو ترک میکنه...
پس دیگه باید چنگو راضی میکرد...

این واقعا نقشه ی عالی ای بود ...
یه تیر و دو نشون!

هم از شر اون پسر بی اصل و نسب حروم زاده (یی فان) خلاص میشد و هم...
هم از شر این بچه گربه...

انصاف داشته باشیم... اصلا نباید متولد میشد...
اگه اینطور میشد ...

شاید مادرشم هنوز زنده بود!
اه...

واقعا درسته برای یه پسر لفظ مادر رو به کار برد؟

#

یی فان منتظر ایستاده بود... تاعو روی تشک مخصوص ماشین خوابیده بود...

بی خبر از سوپرایزی که منتظرش بود...

خیال میکرد یی فان قراره دوباره اونو جایی ببره...

البته...
این درست بود...

ولی نمیدونست قراره به خونه ی خودش بره...
فعلا فقط منتظر پسرشون بود...

به ساعتش نگاه کرد
سه ی صبح بود...

خمیازه ای کشید...
امیدوار بود عجله کنن...

#

چنگ برای اخرین بار به چهره ی غرق خواب پسرش نگاه کرد...

وقتی اینطوری اروم و مظلوم میخوابید... واقعا دلش نمی اومد چشم ازش برداره...
حالا که دیگه اخرین بار هم بود...

اروم سرش و گوش های کوچولوش رو نوازش کرد...
بعد هم خیلی اروم گونه ش رو بوسید و اونو توی کریرش خوابوند...

دیگه وقت رفتن بود...
ولی...
کاش میشد نبرنش‌...

به خودش نهیب زد
-این برای همه بهتره... هم خودش و هم جینگ یی...
پس... اروم بلند شد و اونو به مادرش داد و گفت
-من... نمیتونم بیام و ببینم که... لطفا... ازش بخواین مراقبش باشه...

بانو یو چشم چرخوند
-خب حالا...
و بعد راه افتاد...

چنگ روی تختش نشست و از اونجا به اتاقک خالی ای که زمانی مال شیچن بود زل زد...
چقدر زود... همه چیز تموم شد...

قبل از اینکه شیچن رو بشناسه و اونو به عنوان گربه ش توی این خونه قبول کنه...

معتقد بود گربه ها فقط یه سرگرمین... یه وسیله ای برای تخلیه استرس نه موجودی برای دوست داشتن و توسطش دوست داشته شدن...

اروم به طرف پنجره رفت و یی فان رو دید که منتظر بود...
و بعد مادرش رو دید...

یی فان هم جینگ یی رو ازش گرفت و به طرف ماشین راه افتاد
چنگ روی زمین نشست...

جینگ یی ...
پسرش بود...

مهم نبود گربه س یا انسان...
حالا که یی فان اونو میبرد...

احساس میکرد یه تیکه از قلبش رو ازش دور میکنن...
بعد از اینکه ماشین دور شد از جا بلند شد...

احساساتی بودن دیگه بس بود...
باید قوی میموند...

باید..
برای خودش و...

و...؟

و برای خودش...
الان دیگه فقط خودش بود!

#

شش سال‌ بعد

جینگ یی خیلی اروم از ماشین پیاده شد و به عمارت بزرگ جلوش نگاه کرد و بعد به تاعو نگاه کرد و گفت
-تاتا... اینجا کوجاس؟ چرا اومدیم اینجا؟

یی فان جلوی جینگ یی روی زانو هاش نشست تا هم قدش بشه بعد هم سرش رو نوازش کرد و گفت
-اینجا خونه ی پدر منه..‌ از من خواسته بود که این بار تو و تاتا رو هم بیارم...

جینگ یی ذوق زده به تاعو نگاه کرد و تاعو هم اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-اما جینگ یی... یادت باشه بهم چه قولی دادی ها...

جینگ یی خندید و گفت
-یادم میمونه...

یی فان بلند شد و گفت
-خیلخوب پس.. بیاین برسم...

catboy for saleWhere stories live. Discover now