e37

343 89 43
                                    

شیچن لبخندی زد و گفت
-من پشیمون نمیشم...
مینگجو سری تکون داد و گفت
-پس... میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟

شیچن‌ نگاهش کرد‌.. مینگجو هم به شیچن نگاه کرد و گفت
-من همیشه... میخواستم یه بار هم که شده بغلت کنم... لطفا... میذاری فقط چند دقیقه این کار رو بکنم؟ به عنوان یه دوست...

شیچ اولش کمی دو دل بود...
اما خب... فقط یه بغل ساده که‌... ایرادی نداشت داشت؟

پس جلوتر اومد و گفت
-باشه... اما فقط به عنوان یه دوست...

مینگجو هم سری تکون داد و گفت
-مطمعن باش...

پس شیچن جلو رفت و مینگجو رو بغل کرد...
وقتی مینگجو اونو محکم تو بغلش فشار داد هم هیچی نگفت...

خب این اولین و اخرین بار بود پس‌...
بذار راحت باشه...

تو همین فکر ها بود که یک دفعه دردی توی پهلوش پیچید...

اولش گیج بود...
چی باعث اون درد شده...

تا اینکه حس کرد مینگجو اونو محکم تر نگه داشته و درد چند بار دیگه هم تکرار شد...

یک دفعه احساس سرگیجه کرد و وقتی مینگجو رهاش کرد نتونست روی پاهاش وایسه...

هنوز هم گیج بود که دقیقا چی شده...
به مینگجو نگاه کرد تا ازش کمک بخواد که...

چشمش به چاقوی خونی اشپزخونه توی دستش افتاد...
ناباور دستش رو به کمرش و جایی که احساس درد میکرد زد...

حس خیسی خون... هیچ شکی باقی نمیذاشت اما شیچن باز هم دستش رو از پشتش جلو اورد تا ببینه...
بعد هم نگاه ناباورش رو به مینگجو دوخت...

نمیفهمید...
هنوز هم نمیفهمید چرا..‌.

تا اینکه مینگجو نگاهش رو ازش گرفت و توضیح داد
-متاسفم... دستور داشتم... نذارم به اون خونه برگردی...

و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای راه افتاد...
شیچن روی زمین دراز کشید...
قرار بود اینطوری بمیره نه؟

وانگجی...
اونم... قرار بود باهاش...

نه... نمیخواست اینطوری بشه...
اون... نباید میمرد...

حداقل...
نباید وانگجی رو با خودش میکشید...

حالا که فکرش رو میکرد...
ترسیده بود...

تنها بود...
کاش...
میتونست یه بار دیگه ببیندشون...

چشم هاش سیاهی میرفت...
حداقل‌..
کاش قبل از اینکه جینگ یی بیدار شه.... یکی پیداشون کنه‌...

#

وانگجی روی تخت دراز کشیده بود و کتاب میخوند که یک دفعه‌... درد وحشتناکی توی کمرش احساس کرد...

دردش اونقدر زیاد بود که وقتی از روی تخت بلند شد نتونست سر پا باییسته و روی زمین افتاد...

بلافاصله فهمید چه خبره...
یعنی چه اتفاقی برای برادرش افتاده بود که اینطوری... درد میکشید؟!

و بعد حسش کرد...
اون توی عمارت نبود!

ووشیان به طرف وانگجی اومد و پرسید
-ژان؟ چی شده؟

وانگجی فقط گفت
-باید پیداش کنم...
و شروع به دوییدن کرد...

ووشیان گیج شده بود اما نمیتونست بذاره گربه ش تنها اینطوری بره...
پس دنبالش دویید...

اما وانگجی...
یکم زیادی سریع بود!

#

مینگجو خیلی اروم وارد خونه ی خودش شد... و بلافاصله وارد حمام شد‌‌...

اونجا... یک ساعت تمام خودش با دست لباس هاش رو شست و بعد توی ماشین لباسشویی انداخت و بعد یه دست عین همون لباس رو پوشید...

بعد همونطور که منتظر بود تا کار ماشین لباسشویی تموم شه چاقو رو با محلول مخصوصی تمیز کرد...

و اونو توی جیبش گذاشت...
و بعد لباسش رو روی بند پهن کرد و به هوایسانگ هم غذا داد و به طرف عمارت جیانگ راه افتاد...

کل این کار ها... دو ساعت از وقتش رو گرفت...
اگرچه که نیازی نبود... برای هیچ پلیسی اهمیت نداشت یه گربه به قتل رسیده یا نه...

اما چنگ... اون قبلا یه پلیس بود و همچنان اشناهای زیادی داشت و میتونست کاری کنه که این پرونده براشون مهم بشه...

و مینگجو نمیخواست که چنگ یک وقت دستش رو رو کنه...

بلافاصله بعد از برگشت هم با همون چاقوای که با خودش برده بود مشغول پاک کردن گوشت گاو هایی شد که اون روز براشون اومده بود...

و بعد هم چاقو رو شست و خیلی ساده اونو سر جاش گذاشت...

حالا فقط باید اروم میموند...
تا همه چیز تموم شه...

#

زمان زیادی طول نکشید تا وانگجی به قسمتی که باید برسه...

و وقتی شیچن رو اونطوری غرق خون روی زمین دید به طرفش دویید و چند باری بلند صداش زد...

شیچن به زور چشم هاش رو باز کرد...

همون موقع جینگ یی هم که به خاطر صدای بلند وانگجی بیدار شده بود زد زیر گریه...

شیچن دستش رو دراز کرد و یکی از میله های متصل به چرخ کالاسکه رو گرفت...

وانگجی فهمید چی کار میخواد بکنه... کمکش کرد و کالاسکه رو کمی جلو و عقب کرد و خیلی زود بچه اروم شد و خوابش رفت...

وانگجی به شیچن نگاه کرد..‌ شیچن بهش زل زده بود... اروم لب زد
-متاسفم...

و بعد پلک هاش رو ی هم افتادند...
وانگجی سعی کرد بیدارش کنه اما فایده نداشت که یعپه دفعه...

یه صدایی‌.. مثل پاره شدن یه نخ... درست کنار گوشش رو شنید...  اما نخی اون اطراف نبود و اگر هم بود اهمیت نداشت...

ووشیان تازه نفس نفس زنان بهشون رسید و وقتی دید که وانگجی بدن بی جون شیچن رو توی بغلش گرفته و گریه میکنه...

بلافاصله به بیمارستان کت بوی ها زنگ زد و درخواست یه امبولانس کرد‌‌‌‌...

اگرچه....
میدونست دیگه فایده ای نداره...

catboy for saleDonde viven las historias. Descúbrelo ahora