هرچی زمان بیشتر میگذشت... همه به این سبک زندگی جدید بیشتر و بیشتر عادت میکردند...
وانگجی و شیچن بیشتر وقت هاشون رو توی بیمارستان میگذروندند...
و بعد از یک ماه... وقتی اوضاع شیچن کمی بهتر شد و بدنش به شرایط جدید عادت کرد ... تمام تلاششون رو کردند که توی بیمارستان به مادرشون کمک کنند و اون رو بیشتر و بهتر بشناسند...
بارداری کت گرل ها بین ۱۶ تا ۲۰ هفته بود و فعلا معلوم نبود که اون بچه گربه کی اماده ی دنیا اومدن میشه... فعلا فقط هفت هفته ش بود و راه زیادی رو تا تولد داشت...
توی این مدت...
چنگ و ووشیان زیاد بهشون سر میزدند و هر دفعه... برای گربه هاشون چیز های تازه ای می اوردند...البته معمولا چیز هایی که ووشیان برای وانگجی میگرفت سفارش هایی بود که خودش به ووشیان داده بود ولی بازم...
از طرف دیگه توی این زمان های ملاقات... چنگ و شیچن به هم نزدیک تر شده بودند و دیگه کسی نگران حمله کردن شیچن به چنگ نبود...
حتی شیچن به چنگ اجازه میداد به شکمش دست بزنه که البته که هیچ کس دیگه ای این اجازه رو نداشت بجز وانگجی...
حتی موقع معاینه هم... وانگجی باید دست های شیچن رو میگرفت تا به پرستار بدبخت صدمه ای نرسه..
پس.... این پیشرفت بزرگی توی رابطه شون حساب میشد نه؟
چنگ واقعا داشت به اون بچه علاقه مند میشد...
و مادرش روز به روز بیشتر بهش غر میزد...
چنگ اخر سر تصمیم گرفت یه معامله با مادرش بکنه... اون از شعلش انصراف میداد و مادرش هم دست از غر زدن برمیداشت و بانو یو قبول کرد...این یه فرصت خوب بود پس چرا باید از دستش میداد؟!
به هرحال بعدا میتونست از دست یه بچه گربه خلاص شه...حتی سعی کرد برای اینکه ثابت کنه که دست از ناراحت بودن به خاطر بچه ی اون گربه برداشته خودش برای اون نوزاد تخت و وسایل خرید اونم از بهترین مارک موجود!
پس چنگ هم به قولش عمل کرد و از شغلش انصراف داد و مشغول مطالعه و یادگیری کار های کارخونه شد...
مینگجو هم... تمام این مدت...توی سکوت و عصبانیت به شیچن فکر میکرد و روزی که بلاخره چنگ ازش خسته بشه...
اما اگه این اتفاق هیچ وقت نمی افتاد چی؟به این ترتیب...
روز ها گذشتند و
بلاخره اون روز رسید!یک روز... وقتی که شیچن برای معاینه ی هفتگی رفته بود مادرش گفت
-خب... امروز رو استراحت کن... چون فردا صبح... قراره برای جراحی حاظر بشی!وانگجی اولین کسی بود که واکنش نشون داد
-واقعا؟! این یعنی... دیگه وقتشه؟چین سو سری تکون داد و گفت
-البته... میتونه اون بچه بیشتر هم اونجا بمونه... ولی این... خب یه جورایی خطرناکه... خب... اگه یه دفعه بخواد به دنیا بیاد زندگیشون به خطر میفته... پس حالا که رشدش کامله... بهتره بیرون بیاریمش...وانگجی به شیچن نگاه کرد که تقریبا روی صندلی معاینه خوابش برده بود نگاه کرد و لبخند زد و سرش رو به معنی فهمیدن حرفای چین سو تکون داد...
چین سو اروم دستش رو روی شونه ی وانگجی گذاشت و گفت
-نگران نباش... اون حالش خوب میشه... وقتی بچه دنیا بیاد دوباره مثل قبل میشه...وانگجی اروم سری تکون داد و گفت
-من مراقبشونم...تا همه چیز مثل قبل بشه...چین سو لبخندی زد و دستش رو از روی شونه ی وانگجی برداشت و چیزی توی دفترش نوشت و بیرون رفت و در حین بیرون رفتن گفت
-یکم همینجا بمونین تا برادرت بیدار بشه بعد برگردین... مشکلی پیش نمیاد... کسی از این اتاق استفاده نمیکنه...
وانگجی سری تکون داد و به برادرش نگاه کرد و کنارش نشست و اروم سرش رو نوازش کرد و اروم گفت
-خیلی زود... همه چیز تموم میشه...به زودی میریم خونه...#
چنگ و ووشیان خودشون رو به بیمارستان مخصوص گربه ها رسوندند...
و پشت در اتاق منتظر نشستند...ووشیان تمام این مدت به رابطه ی بین وانگجی و مادرش که از وانگجی میشنید مشکوک بود...
به علاوه... هربار که وانگجی و شیچن اون اطراف نبودند...
لحن حرف زدنش... یه جوری نبود که لحن حرف زدن یه مادر هست...بیشتر انگار اون زن...منتظر بود تا نتیجه ی ازمایشش رو ببینه...
ووشیان مطمعن بود اگه چنگ اون بچه گربه رو بهش بده... اتفاقای خوبی برای اون بچه نمی افته...
و واقعا خوشحال شد وقتی شنید که چنگ همچین قصدی نداره و منتظر تولد بچه شه...
نمیتونست صبر کنه تا چهره ی شوکه ی اون زن رو ببینه...
اما در عین حال...
دلش برای وانگجی هم میسوخت...پس نمیتونست حقیقت رو راجب این بهش بگه...
اهی کشید... امروز باید گربه هاشون رو به خونه میبردند... معلوم نبود که اون زن نخواد نصف شب بچه رو بدزده!#
تاعو اهی کشید و به یی فان نگاه کرد...
میدونست که الان ووشیان و چنگ برای تولد اون بچه گربه بیمارستان اند....حتی بانو یو دستور داده بود اتاقک شیچن رو طوری تزیین کنند که برای بچه اماده باشه...
درسته که یی فان بهش گفته بود که هیچ وقت ارزو نمیکنه یه گربه مثل شیچن داشته باشه اما بازم...
بازم قطعا به محض دیدن اون بچه... شیفته ش میشه...
اگه این باعث بشه دیگه اونو دوست نداشته باشه چی؟
اگه اونو... بیرون بندازه چی؟از ترس این اتفاق الان سه ماهی بود که داشت کاملا مطابق میل یی فان رفتار میکرد...
هر جا و هرمدل که اون میخواست خودش رو در اختیارش میذاشت...
اما نکنه اون بچه گربه... همه ی زحمت هاش رو دود کنه؟
البته که تقصیر اون بچه نخواهد بود که این اتفاق برای اون میفته ولی بازم...
بازم...فقط امیدوار بود یی فان اونو یه گربه ی خوب بدونه و بیرونش نکنه...
اهی کشید
جز این کاری از دستش بر نمی اومد...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!