یی فان به طرف اتاق پدرش و نامادریش رفت....
این تایم روز معمولا بانو یو توی اتاقش مینشست و کتاب میخوند...در زد و وارد شد...
بانو یو هم کتابش رو کنار گذاشت و با دیدن یی فان رو به روش گفت
-این... اینطوری اومدنت... یعنی الان تصمیمت رو گرفتی؟یی فان جواب داد
-بله... اما یه سری شرط هم من دارم...بانو یو ابرویی بالا انداخت
یی فان ادامه داد
-خونه ای که میخوام رو خودم پیدا میکنم... این خونه ها رو نمیخوام...بانو یو سری تکون داد
-و دیگه؟
یی فان نفس عمیقی کشید و گفت
-به محض اینکه جینگ یی رو به ما دادین... اون دیگه هیچ نسبتی با چنگ نداره!بانو یو خندید
-اوه... این برنامه ی خودمم بود... شرط دیگه ای نداری؟یی فان نفس عمیقی کشید و گفت
-من گاهی به پدرم هم سر خواهم زد... اما فقط در همین حد... کاری به شما و اتفاقاتی که اینجا میفته ندارم...بانو یو سری تکون داد
-و دیگه؟
یی فان گفت
-مادرم رو... برام پیدا کنید...بانو یو جا خورد... یی فان ادامه داد
- اون زمان ... من فقط چهار سالم بود... اما میدونم که زنده س و بهم دروغ گفتید... لطفا ادرسش رو بهم بدید... در عوض منم ... فامیلیم رو هم حتی عوص میکنم و هیچ کاری با این خانواده نه حالا و نه در اینده نخواهم داشت!بانو یو سری تکون داد و گفت
-شرط هات قبوله... در مورد اون زن هم... من هیچ ایده ای ندارم کجاست... برات میگردم... اما قولی بهت نمیدم...یی فان سری تکون داد و برگشت که بیرون بره... بانو یو گفت
-تا دو هفته ی دیگه... باید از اینجا رفته باشی...وگرنه قرارمون از بین میره...یی فان فهمیدمی گفت و از اتاق خارج شد
#
چنگ اهی کشید و به جینگ یی که همچنان گریه میکرد نگاه کرد...
باید با این بچه چی کار میکرد؟
چرا اروم نمیشد؟نه جاش خیس بود و نه گرسنه بود و نه مریض...
پس چرا فقط ساکت نمیموند تا بتونه روی درس هاش تمرکز کنه؟تصمیم گرفت اونو توی باغ ببره...
شاید یکم هوای تازه حالش رو بهتر میکرد...همونطور که به طرف باغ میرفت جینگ یی رو توی بغلش تکون میداد که اروم بشه اما زیاد فایده نداشت...
جینگ یی از شدت گریه ش کم کرد اما خب بیشتر به نظر میرسید که خسته شده باشه تا اروم...
همونطور به راهش ادامه داد...
شاید اگه اونو توی تاب میذاشت و اروم تاپ رو تکون میداد اروم میشد؟پس به طرف تاب رفت که متوجه شد قبل از اون یه نفر اونجاست...
تاعو روی تاپ نشسته بود و به محض اینکه صدای گریه ی جینگ یی رو شنید به طرفش برگشت...از جاش بلند شد و وقتی دید که چنگ کاری درمورد گریه بچه نمیکنه پرسید
-من... ام...میتونم بغلش کنم؟چنگ درحالت عادی محال بود بذاره... اما جینگ یی ساکت نمیشد و این گریه هاش... اونو خسته کرده بود پس کوتاه اومد و جینگ یی رو به طرفش گرفت و تاعو هم خیلی سریع اونو توی بغلش گرفت و خیلی اروم تکونش داد و نوازشش کرد...
بعد هم روی تاب نشست و خیلی اروم اونو تکون داد...
جینگ یی بعد از چند دقیقه اروم تر شد ...
تاعو خیلی اروم چشم بندش رو باز کرد و جینگ یی هم بعد از چند دقیقه باز و بسته کردن چشم هاش بلاخره به نور عادت کرد و کنجکاو به تاعو زل زد...چنگ ابرویی بالا انداخت و گفت
-نمیدونستم میتونه ببینه!
تاعو چیزی نگفت...در اصل چون متوجه حرف چنگ نشده بود... همچنان جینگ یی رو توی بغلش نگه داشته بود که کم کم جینگ یی چشم هاش اروم بسته شد و خوابش برد...تاعو اروم از جاش بلند شد و با وجود اینکه سختش بود جینگ یی رو به چنگ داد...
چنگ هم شونه ای بالا انداخت و به اتاق برگشت...تاعو اروم روی زمین نشست...
به هیچ وجه نمیخواست جینگ یی رو به چنگ بده... چنگ اصلا بلد نبود چجوری باید مراقبش باشه...ولی...
چرا اصلا باید برای تاعو مهم میبود؟چنگ پدر اونه... حتی حق فروشش رو داره... بد رفتاری و بی توجه ای هم که جای خود داره...
اهی کشید و از جاش بلند شد...باید برمیگشت به اتاقش...
اومده بود اینجا تا یکم حال و هواش بهتر شه ...چون انگار جدیدا یی فان چیز های مهم تری برای توجه کردن بهش داشت و مدام سرش توی گوشیش بود بدون اینکه به تاعو توضیحی بده...
این افکار وحشتناکی هم که یی فان همین الان با یه دختری اشنا شده و قرار میزاره هم بود که...
پس به مکان مورد علاقه ش اومده بود یکم حال و هواش عوض شه...
ولی ...#
یی فان به خونه نگاه کرد...
همه چیز درست همونطوری شده بود که میخواست...یه اپارتمان نه چندان بزرگ سه خوابه...
یه اتاق که مال بچه بود و یه اتاق هم مال خودشون و یه اتاق که... خب میشه گفت برای کار های مختلفی قرار بود ازش استفاده بشه...همه چیز درست همونطوری شده بود که تاعو براش تعریف کرده بود و میدونست که تاعو عاشقش میشه...
به علاوه یه زمین بازی هم همون نزدیکی ها بود که یی فان دیده بود چند تا بچه گربه اونجا با بچه های انسان ها بازی میکردند...
پس برای اون بچه هم خوب بود...
به زودی دو هفته تموم میشد...
امیدوار بود بانو یو سر قولش مونده باشه!
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!