e8

564 128 82
                                    

شیچن پشت سر تاعو از در رد شد و وارد عمارت بزرگ و پر زرق و برق شد...

وقتی که داشت بهت زده دور خوردش میچرخید دید که خریدارش ماسک و یه بخشی از لباس هاش رو (شنل و کت) در اورد و حالا اونو شناخت...

اون جیانگ فنگمیان بود...
صاحب بزرگ ترین شرکت محصولات غذایی!

تو همین فکرا بود که تاعو دستش رو گرفت و اونو به خودش نزدیک کرد و گفت
-خیلی گیج نزن... ما اینجا... برای این ادما فقط قراره یه حیوون خونگی یا یه برده جنسی باشیم... فهمیدی؟!

شیچن اروم سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد...
یه دفعه... زنی با لباس خدمتکار ها وارد اتاقی که الان توش بودند (لابی) شد و پشت سرش سه نفر با لباس هایی که گرون قیمت بودن ازشون میبارید وارد شدند...

یکی از پسر ها که مشخص بود از بقیه بزرگ تره با دیدن اون دوتا کت بوی چشم هاش برق زد...

شیچن یکم ازش نرسید تا اینکه متوجه شد اون پسر اصلا بهش نگاه نمیکنه...
اون یکم جلو اومد و صدا زد
- تاعو ...

قبل از اینکه تاعو بتونه واکنشی نشون بده.. جیانگ فنگمیان گفت
-اره ییفان... بلاخره اونو پیداش کردم... مراقب باش که دفعه بعدی رو چه چیزی شرط میبندی!

شیچن نگاهی به تاعو کرد که داشت پوست لبش رو میکند...

بعد... ییفان جلو اومد و قلاده ای که توی دستش بودرو به گردن تاعو بست...

تاعو مخالفتی نکرد اما شیچن به خوبی متوجه بود که اگه میتونست همونجا اون قلاده رو تو سر یی فان خورد میکرد...

ییفان بند قلاده رو محکم کرد و بعد دست تاعو رو گرفت و گفت
-خوش برگشتی... بیا... بیا بریم...

و بعد تاعو رو دنبال خودش کشید و برد...
حالا شیچن مونده بود و اون دو نفر دیگه...

یکیشون کلافه به نظر میرسید و مدام به موبایلش خیره بود و اون یکی هم داشت براندازش میکرد...

بلاخره یکیشون گفت
-عمو جیانگ... این الان برای کدوممونه؟ گفتید که امشب برای همه مون یکی میخرید...

جیانگ فنگمیان لبخندی زد و گفت
-درست آ-شیان...اتفاقا یکی دیگه هم خریدم... اما اون یکی... یکم مریض بود... قراره هفته دیگه بیام و ببرمش... پس تا اون موقع‌‌‌...

پسر نگاه نا امیدی به جیانگ فنگمیان انداخت
پسر دیگه رو به اون گفت
-ووشیان!انقدر عجله داری که یکی اون سوراخ لعنتیت رو بکنه؟!

ووشیان پوفی کشید و جیانگ فنگمیان به پسر دیگه تشر زد
-جیانگ چنگ!

چنگ نگاه سردی به پدرش انداخت و حرفی نزد...
جیانگ فنگمیان ادامه داد
-کت بوی دیگه هم دقیقا شکل همین یکیه... در اصل اونا دوقلو ان...

چنگ وانمود کرد که هیچ چیزی نشنیده و ووشیان ذوق زده گفت
-دوقلو ان؟! اصلا همچین چیزی ممکنه؟!

جیانگ فنگمیان خندید
-منم اگه با چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد... به هرحال... شماها بهتره تا هفته دیگه صبر کنید و هر کدوم اونی رو که بیشتر به سلیقه ش میخوره رو بردارین...

چنگ چشم هاش رو حرصی باز و بسته کرد و گفت
-پس امشب برای هیچی ما رو صدا زدید! من میرم بخوابم... در ضمن...

به سر تا پای شیچن که هنوز همون لباسی که تو مراسم تنش بود رو پوشیده بود نگاه کرد و با پوزخندی گفت
-بهتره تا سرما نخورده یه چیزی بدین بپوشه!

و بعد از لابی بیرون رفت...
ووشیان لبخمدی زد و رو به عموش که با اخم به رفتن چنگ نگاه میکرد گفت
-عمو جیانگ...اگه اجازه بدید من این کت بوی رو به خوابگاه خدمتکارا میبرم و به سر خدمتکار میدم...

جیانگ فنگمیان لبخندی زد
-ممنونم آ-شیان...
ووشیان با لبخند رفتن عمو ش رو بدرقه کرد و بعد رو به شیچن که هنوز اونجا وایساده بود گفت
-دنبالم بیا!

#

شیچن به مردی که بهش نگاه نمیکرد... نگاه کرد...
ووشیان توضیح داد که برای یه هفته‌...اون پسر یه جای خواب و غذا و لباس و یه پست به عنوان یه خدمتکار لازم داره و بعد بیرون رفت...

پسری که با شیچن توی اتاق تنها شده بود بدون اینکه به  شیچن نگاه کنه به یه صندلی اشاره کرد و گفت
-لطفا... اینجا بشین تا برگردم...

شیچن اطاعت کرد و رفتن اون انسان خدمتکار رو نگاه کرد...
وقتی اون انسان برگشت باز بدون اینکه نگاهش کنه بلیز و شلواری رو سمتش گرفت
-این ها رو بپوش...

شیچن اون لباس هارو گرفت و اون خدمتکار بلافاصله از اتاق بیرون رفت و گفت
-تموم که شد... صدام کن...

شیچن لباس های کوتاه و نازک تنش رو به اون لباس های گرم و راحت عوض کرد و بعد اون خدمتکارو صدا زد...
اون هم در رو باز کرد و حالا به شیچن نگاه کرد و لبخندی زد و گفت
-الان... خیلی بهتر شد... بشین روی صندلی...

شیچن روی صندلی نشست و اون مرد جلو اومد و با پارچه  ی خیسی مشغول پاک کردن ارایش ها از روی صورت شیچن شد و وقتی کارش تموم شد سری تکون داد و گفت
-این خوبه...خب...شیچن بودی درسته؟

شیچن اروم بله ای گفت...و اون مرد سری تکون داد
-من مینگجو هستم... سر خدمتکار این خونه... و از اونجایی که قراره این یه هفته رو یه خدمتکار باشی... باید یه سری چیز ها رو یادت بدم... دنبالم بیا... اتاقتو نشونت میدم... امشبو استراحت کن... از فردا... کارات شروع میشه...

و لبخندی زد...
شیچن کمی سرخ شد...
صدای ضربان قلبش رو حالا به طور واضح میشنید... این...این دیگه چی بود؟

catboy for saleWhere stories live. Discover now