یی فان اروم وارد اتاق شد و به تاعو که روی تختش خواب بود نگاه کرد...
وقتی مطمعن شد خوابه نزدیک تر رفت و کنارش خیلی اروم نشست...
میخواست نوازشش کنه اما چون ترسید باعث بشه که بیدار بشه این کار رو نکرد...
وافعا خجالت زده بود... امشب تقریبا تاعو رو فراموش کرده بود...
و قطعا... این تاعو رو بدجورب اذیت کرده بود...باید یه کاری میکرد...
تا از این حال و هوا دربیاد...برای همین از جاش بلند شد و بیرون رفت...
یه فکری به سرش زده بود اما برای انجامش... باید یه سری کار قبلش انجام میداد..#
تاعو نیمه های شب از خواب بیدار شد...
تشنه ش شده بود پس خواست از اتاق بیرون بره و یه لیوان اب بخوره و برگرده...اما وقتی از اتاقکش بیرون اومد یی فان تو تختش نبود...
ساعت چهار صبح رو نشون میداد
یعنی یی فان توی این ساعت کجا رفته؟!یه دفعه...
یه فکری از سرش گذشت...
معلومه که یی فان کجا رفته...احتمالا بیرون رفته و توی یه یاری جایی داره قمار میکنه و مشروب میخوره...
مثل هفت سال پیش...درسته تو این مدت هیچ چیزی نه مشروب خوری و نه قمار رو از یی فان ندیده بود...
ولی دلیل نمیشد که اونها رو کنار گذاشته باشه نه؟!حتما همینه...
اون حتما نصف شبا وقتی که میخوابید از اینجا میرفت...نکنه این بارم...
مثل هفت سال پیش بیان و از تو عمارت با خودشون ببرنش؟
نکنه بیان و...
اصلا نکنه یی فان اونو با یه گربه ی دیگه عوض کنه؟
اشک هاش روی صورتش راه افتادند...
یعنی دروغ بود؟اینکه میگفت دیگه نمیزاره بفروشنش یا ازش جداش کنن...
یه دروغ بود مگه نه؟نمیتونست...
دیگه نمیتونست تحمل کنه که به اون سلول های کوچیک فلزی برگرده و خریدار ها بدنش رو نگاه کنن...شاید اگه صاحب این بارش یی فان نبود...
شاید اگه یه عوضی دیگه مثل قبلی ها بود براش هیچ مشکلی نداشت ....حتی اگه دیگه فروش نمیرفت...
ولی ییفان دوباره... کاری کرده بود که دوباره عاشقش بشه...نمیتونست تحمل کنه دوباره ازش دور بشه...
اگه یی فان تردش میکرد...دیگه صبر نمیکرد تا دوباره به اون سلول ها برگرده و هفت بار نمایش داده بشه و فروش نره...
تا بکشنش...خودش همون روز اول تمومش میکرد...
هفت سال پیش خیلی جوون بود...
تحملش بالا تر بود...
الان دیگه نمیتونست!دیگه تشنه ش نبود...
به علاوه...میخواست یی فان بفهمه که متوجه غیبتش شده و اگه اونو همین امشب ترد کرده...
بتونه برای اخرین بار...
عطر تنش رو بو کنه...#
یی فان تقریبا ساعت شش صبح به خونه برگشت..
هیچ وقت فکر نمیکرد انقدر کار هاش طول بکشه که مجبور بشه شب رو توی یه مسافرخونه بگذرونه...امیدوار بود تاعو هنوز خواب باشه...
پس...
وقتی وارد اتاقش شد و تاعو رو دید که سر جاش خوابیده...اروم نفسش رو فوت کرد و به طرفش رفت...
وقتی رد اشک های خشک شده ش رو روی صورتش دید اروم و زیر لبی چیزی گفت و بعد لباس هاش رو عوض کرد...از بین این همه شب...چرا دقیقا تاعو باید اون شبی رو از خواب بیدار میشد که خونه نبود؟
احتمالا با خودش فکر کرده دوباره مثل هفت سال پیش و قبل از اون...
شب رو توی بار گذرونده...نمیتونست به تاعو حقیقت رو بگه چون میخواست کارش یه سوپرایز باشه...
ولی اینکه تاعو فکر کنه احتمالا ... یکم دردناک بود...یی فان از بعد از اون روز...
دیگه نه لب به مشروب زده بود و نه با رفیق های صابقش گشته بود و نه...و نه پاش رو توی اون بار گذاشته بود...
چون نمیخواست تاعو رو بعد از پیدا کردنش دوباره از دست بده...همه ی این ها رو بهش میگفت...
به وقتش...
فعلا ...فقط امیدوار بود تاعو زیادی فکر و خیال نکنه و باید سعی میکرد بهش توجه کنه تا اروم بشه...
اون بچه ی کوچولو واقعا زیادی حساس بود...#
مینگجو وظایف خدمه رو بهشون گفت و بعد هم به طرف اتاق چنگ رفت تا ببینه چی کارش داشته...
وقتی جلوی در اتاق رسید و سر و صدای اونطرف در رو شنید خشکش زد...
صدای خنده ی چنگ ... چیزی نبود که معمولا شنیده بشه...
پس چیز خوبی بود...اما این موضوع که به خاطر گربه و بچه گربه ش عه...
خب...بجز مینگجو بانو یو هم معتقد بود که این خوب نیست...
و باید یه کاری راجبش میکرد ...مینگجو خوشحال بود که بانو یو طرفشه...
نفس عمیقی کشید و در زد و وارد شد...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!