e3

807 184 48
                                    

چیرن تمام روز رو مشغول گشتن تو اینترنت دنبال یه خونه تو شهری بود که بتونه شغلش رو هم نگه داره...

بچه ها هم توی سکوت بهش نگاه میکردند و حتی جرئت نداشتند با صدای خیلی بلند حرف بزنن...

از اونجایی هم که چیرن حسابی غرق کار بود زمان از دستش در رفته بود و این نکته رو هم فراموش کرده بود که بچه ها حتی درست ناهار هم نخوردند!

شیچن اروم بلند شد‌... نمیخواست مزاحم کار چیرن بشه پس.... خودش دنبال چیزی برای خوردن گشت...
چند تا میوه توی یخچال بود...

با وجود اینکه چیرن مدام بهشون میگفت که به چاقو دست نزنن اما نمیشد که این میوه ها رو با پوست خورد!

برای همین شیچن و وانگجی سعی کردن با یه چاقو پوست میوه ها رو بگیرن...
اما خب خیلی هم موفق نبودند...

طبیعتا...
شیچن دستش رو با چاقو برید‌‌‌‌...

ولی نمیخواست وانگجی بفهمه پس بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد تا چسب زخم بیاره...

وانگجی سرش پایین بود پس نباید میفهمید...

اما این عجیب بود چون وانگجی حس کرد بدون اینکه انگشتش زخم باشه میسوزه...‌
ولی دردش زیاد نبود پس... بهش اهمیتی نداد...

وقتی هم که چسب زخم رو دقیقا روی همون انگشت برادرش دید ... بازم زیاد بهش فکر نکرد...

اما اخر شب... یه جورایی خوابش نبرد...
انگشتش دیگه درد نداشت... ولی...اصلا چرا باید از همون اول درد بگیره؟

جوابی نداشت... میخواست از باباش بپرسه ولی یکم میترسید...پس اونشب هرجوری بود خوابید‌‌...

صبح روز بعد چیرن از هردوشون عذر خواهی کرد که انقدر حواسش پرت شده بوده و بهشون غذا نداده... و خبر های خوبی هم داشت...

خونه خوبی پیدا کرده بود...خونه جدید اونقدر بزرگ بود که هرکدوم یه اتاق برای خودشون داشته باشن!

شیچن و وانگجی به هم نگاه کردند و لبخند کوچیکی زدند...
چیرن ابرویی بالا انداخت...

به اون لبخند مرموز حس خوبی نداشت... اون عمدا خونه ای رو انتخاب کرده بود که چند تا اتاق داشته باشه تا بتونه اون پسر ها رو موقع خواب از هم جدا کنه...

این قدم اول بود...اگه موفق بشه کاری کنه تا اونها موقع خواب همو بغل نکنن... شاید بتونه کم کم این وابستگی عجیبشون رو از بین ببره!

در هرحال ادامه داد
-با این وجود... متاسفم اما نمیتونید مدرسه برید
وانگجی پرسید
-یعنی دیگه سواد دار نمیشیم؟

چیرن لبخندی زد
-اینطور نیست...لازم نیست حتما برای باسواد شدن مدرسه بری... من خودم بهتدن یاد میدم چجوری بخونین و بنویسین...
شیچن و وانگجی به طرفش دوییدند و بغلش کردند
بعد همزمان گفتند
-ممنون بابا!

catboy for saleWhere stories live. Discover now