وقتی وانگجی ووشیان رو درحال صحبت با چند نفر دیگه دید فرصت رو غنیمت شمرد و بلاخره از دیدرس ووشیان خارج شد ...
بعد هم خودش رو به طبقه بالا... جایی که اتاق خواب ها قرار داشتند رسوند ...
اما... برادرش دقیقا تو کدوم یکی از این اتاق ها بود؟
سعی کرد با استفاده از احساساتش جای اونو پیدا کنه اما از اونجایی که معمولا تا زمانی که شیچن تو خطر نباشه و یا احساس ترس نکنه وانگجی نمیتونه جاش رو تشخیص بده نتونست با این راه کاری از پیش ببره...
برای همین راه افتاد تا با باز کردن اتاق ها برادرش رو پیدا کنه!
به هرحال برای کسی مهم نیست که یه گربه وارد اتاقش بشه و یه نگاه کوچیک به اتاق بندازه و بره نه؟
پس وانگجی گشتن رو شروع کرد و موفق هم شد...
بعد از دوتا اتاق اشتباه بلاخره از بوی رنگ متوجه شد که این اتاق باید خودش باشه...برای همین خودش رو به اتاقکوچیکی که شیچن اونجا مشغول کار بود رسوند و محکم بغلش کرد...
شیچن اولش یکم جا خورد اما اجازه داد تو همون حالت بمونن بعد از چند دقیقه بلاخره شیچن سکوت رو شکست
-چیشده؟وانگجی ازش جدا شد و نگاهش کرد
-درد... داری؟
شیچن لبخند بزرگی زد و گفت
-چی؟ نه من خوبم! نگران نباش!وانگجی چیزی نگفت فقط نگاهش کرد.. شیچن نفس عمیقی کشید و دست ها پاهاش رو تکون داد و با وجود دردی که داشت حتی اخم هم نکرد و گفت
-دیدی؟ کاملا خوبم...وانگجی باز هم جوابی نداد... فقط جلو اومد و دوباره بغلش کرد...
شیچن هم این بار متقابلا بغلش کرد و همونطور که اروم پشتش رو نوازش میکرد گفت
-ببخشید که نگرانت کردم... من خوبم...بعد از بغل وانگجی بیرون اومد و گفت
-تو چی؟ حالت خوبه؟
وانگجی چیزی نگفت فقط نگاهش کرد...شیچن از این رفتارش گیج شده بود برای همین دوباره اونو بغلش کرد...
از اونجایی که وانگجی چیزی نگفته بود پس قطعا اون صدمه دیده و حالش خوب نیست...
وانگجی نمیتونست دروغ بگه...پس شیچن اینطوری سعی داشت حالش رو خوب کنه که یک دفعه صدایی از پشت سرشون باعث شد اونها از هم فاصله بگیرن...
ووشیان دست به سینه کنار در اتاقک وایساده بود و با اخم خطاب بهشون گفت
-میدونستم که اینجا پیدات میکنم...
وانگجی جوابی نداد...ووشیان وارد اتاقک شد و وقتی دید اونها هنوز هم تو همون حالتن اخمش بیشتر شد و دست انداخت و قلاده ی وانگجی رو گرفت
-زود باش... ما داریم میریم...و وانگجی رو دنبال خودش بیرون کشوند...
شیچن دوست داشت جلوش رو بگیره اما ترسید...صدای خدمتکار ها رو میشنید و میدونست همون نزدیکیان پس... ترسید که فقط شرایط رو برای وانگجی و خودش سخت تر کنه...
بعد از رفتن وانگجی... خودش رو به ادامه کارش مشغول کرد...
میتونست حس کنه که وانگجی ناراحته... و به خاطر اتفاقی که افتاد خجالت زده و کمی هم عصبانیه...
دوست داشت ارومش کنه... اما...فعلا کاری از دستش برنمی اومد... شاید اگه موفق بشن و اعتماد صاحباشون رو جلب کنند بتونن زندگی خوبی داشته باشن و راحت کنار هم وقت بگذرونن...
ارباب هاشون هم...
اهی کشید...
امیدوار بود دوباره اربابش... جیانگ چنگ باهاش اون طوری رفتار نکنه...#
ووشیان وانگجی رو سوار ماشین کرد.. و بعد از ده دقیقه سکوت بلاخره وانگجی پرسید
-ما... کجا میریم؟ووشیان همونطور که با اخم به جلوش خیره شده بود گفت
-اول از همه... میخواستم به قول شب قبلم عمل کنم و خواسته ای که امروز صبح ازم کردی رو براورده کنم
(براش کتاب بخره)و بعد از اون هم... تو رو میبرم پیش کسی... تا بهت قوانین این خونه رو حسابی یاد بده... و بهت بفهمونه سرپیچی از دستورات صاحبت چه عواقبی داره!
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
-من همونقدر که ارباب باحال و مهربونی هستم... میتونم خشن و رو اعصاب هم باشم پس.. از دستوراتم سرپیچی نکن! دیگه نمیخوام ببینم که وقتی کسی بهتون نگاه نمیکنه اونطوری همو بغل کردین... شاید بعضی ها از روابط بین گربه ها خوششون بیاد اما من و چنگ از اونا نیستیم...
و بعد هم ترمز کرد و گفت
-خب... پیاده شو... رسیدیم کتاب فروشی!وانگجی از ماشین پیاده شد و با بیشترین سرعتی که میتونست وارد کتاب فروشی شد اما چیزی که دید حسابی توی ذوقش زد
با توجه به اینکه کت بوی ها خیلی سواد کمی دارن... کتاب های مخصوص اونها نوشته های خیلی ابتدایی داشت...
و این... برای کسی که میتونه به ده زبون زنده دنیا صحبت کنه و ... این کتاب ها مثل یه شوخی کثیف بود...
ووشیان بعد از وانگجی وارد مغازه شد و وقتی نگاه گیج و متعجب وانگجی رو به کتاب های توی قفصه ها دید گفت
-چیه؟ اوه البته... فک کنم سطح این کتاب ها برات خیلی بالا باشه... تو مدرسه نرفتی مگه نه؟ شاید بهتره...اما وانگجی حرفش رو قطع کرد و گفت
-من... کتاب واقعی میخوام...
ووشیان گیج نگاهش کرد
-کتاب واقعی... منظورت کتابای انسان هاست؟بعد هم خندید
-فراموشش کن ... تو قطعا نمیتونی الفبای انسان ها رو بخونی... شطح گربه ها خیلی پایین تر از...اما وانگجی قبل از اینکه حتی بتونه حرفش رو تموم کنه یه خودکار برداشت و به هر ده زبانی که بلد بود روی یه تیکه کاغذ نوشت
-لطفا... برام یه کتاب واقعی بخر!
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!