e16

511 106 41
                                    

صبح وانگجی وقتی که بیدار شد افتاب هنوز بالا نیومده بود... اروم از جاش بلند شد و به طرف حموم رفت...

بعد از اینکه یه دوش خیلی کوتاه گرفت و خودش رو تمیز کرد به طرف اتاق کوچیکش رفت و توی کمد رو نگاه کرد...
اخمی کرد...

انگار این صاحبش کلا فراموش کرده بود هیچ لباسی بجز لباس های سرهمی سکسی براش بگیره...

بعد از کمی گشتن فقط موفق شد یه لباس زیر معقول و یه شلوار جذب پیدا کنه و بپوشه...
اما هیچ خبری از بلیز نبود...

کمی اطرافش رو نگاه کرد تا اینکه چشمش به رو تختی افتاد...

خب... وانگجی میتونست با نخ و سوزن و قیچی از اون رو تختی یه بلیز برای خودش سرهم کنه...
نخ رو میتونست از توی تشکش در بیاره... ولی سوزن و قیچی...

بعد از کلی گشتن پیداش کرد ...
هم نخ.. هم سوزن و هم قیچی‌...
پس دست به کار شد و خیلی زود..

موفق شد یه لباس برای خودش درست کنه...
و پوشید...
وقتی کارش تموم شد و از اتاقکش بیرون اومد...
ووشیان بیدار شد...

و اولین چیزی که دید وانگجی ای بود که با یه شلوار جذب مشکی رو و یه لباس که استین هاش بلند و کوتاه بودند و شباهت عجیبی هم به رو تختی توی اتاقش داشتند جلوش ایستاده بود...

در نتبیجه اصلا نتونست جلوی خودش رو بگیره و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد...

که البته باعث شد دردش شروع بشه...
همون طور که به خاطر دردش ناله میکرد گفت
-آخ... وایی... تو چرا... چرا این شکلی شد... اخ..شدی؟

وانگجی به ووشیان نگاه کرد و جواب داد
-لباس..نداشتم...

ووشیان اوخ ارومی گفت و سری تکون داد
-اره اره... حق باتوعه‌.. من یادم رفت لباس براتون بخرم... الان.. به خدمه میگم یه لباس برات بیارن... بعدم.. با هم میریم خرید... فقط بزار یه دوش... اخ...

وانگجی کمی نگران شد...
دیشب اصلا خوب با اون پسر رفتار نکرده بود...

دوست داشت پیشنهاد بده که بهش کمک کنه تا حموم کنه... اما راستش... اصلا از حموم کردن خوشش نمی اومد و ووشیان هم خودش پیش دستی کرد و وارد حموم شد...

کاری برای انجام نداشت پس...

ملافه ی روی تخت ووشیان رو در اورد و گوشه ی اتاق گذاشت و بعد هم پتو رو روی تختش صاف کرد و ملافه رو برداشت و در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت...

به راهرو نگاه کرد...
و بعد سعی کرد تا راهش رو به جایی که باید ملافه ها رو میشست پیدا کنه...

اما به یه خدمتکار که بهت زده نگاهش میکرد برخورد و اونم ملافه رو از دستش قاپید و به جاش بهش یه دست بلیز و شلوار داد و گفت که به اتاقش برگرده...

catboy for saleWhere stories live. Discover now