ووشیان و وانگجی درحالی که جینگ یی رو توی بغلش گرفته بود همراه شیچن به بیمارستان رفتند...
برخلاف انتظار وانگجی...
اونها فقط برادرش رو به یه اتاق تاریک بردند و همین...حتی هیچ کس نپرسید چی شده...
فقط ووشیان بود که بعد از یه غیبت نیم ساعته( برای بردن جینگ یی به خونه) برگشته بود و داشت یه ریز با یه دکتر حرف میزد و توضیح میداد که چرا فکر میکنه که وانگجی هم قراره بمیره...
و اخر سر دکتر تصمیم گرفت تا یه معاینه انجام بده....
وانگجی هیچ چیزی از معاینه نفهمید... فقط متوجه شد که دکتر گفت
-خب... این ...و بعد دست ووشیانو گرفت و بیرون برد...
ولی وانگجی همین الان هم میدونست اونها دارن راجب چی حرف میزنن...
خودش تموم اون کتاب ها رو توی مطب مادرش خونده بود...
تمام اون تحقیقات رو از حفظ بود...
ووشیان در اتاق رو باز کرد...
به نظر هیجان زده میرسید...-ژان! یه خبر خیلی مهم برات دارم ...تو ...
وانگجی حرف ووشیان رو کامل کرد
-قرار نیست بمیرم...ووشیان جا خورد... کنار وانگجی نشست
-تو... میدونستی؟وانگجی اروم سرش رو به نشونه ی اره تکون داد و چیزی نگفت
ووشیان پرسید
-ولی... از کجا میدونستی؟وانگجی اروم جواب داد
-شنیدمش..ووشیان اوه ارومی گفت و بعد خنده ای کرد
-فکر نمیکردم گوشات اونقدر تیز...وانگجی جواب داد
-منظورم اون نبود... وقتی برادر مرد.. شنیدمش... اون... قبل از مردنش.. ازتباطمونو قطع کرده بود تا... منو دنبال خودش نکشه...ووشیان گیج نگاهش کرد
وانگجی توضیح داد
-وقتی توی بیمارستان بودیم... با هم راجبش حرف زدیم... بعدش یه تحقیقی پیدا کردیم که احتمالا جواب میداد که اگه یکیمون مرد..اون یکی بتونه انتخاب کنه... مرگ یا زندگی...ووشیان سری تکون داد
-میفهمم... خب در هرحال این خیلی خوبه... نگران بودم...مجبور بشیم تحت نطر بگیریمت تا بتونیم نجاتت بدیم... حالا... بیا بریم خونه...وانگجی از جاش تکون نخورد و اروم ادامه داد
-ولی... من نمیخوام زنده بمونم... من... میخوام مرگو انتخاب کنم...ووشیان جا خورد
-دیوونه شدی؟! چرا... چرا میخوای...وانگجی بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد
-از وقتی که بردنش...تو اون اتاق تاریک... نمیتونم فکر نکنم... برادرم... اون... از تاریکی میترسه... از بچگی... همینطوری بود..من همیشه...میرفتم و دستش رو میگرفتم... و ارومش میکردم... پدرمون... میگفت این اشتباهه... نباید موقع خواب دست همو بگیریم... اتاقامونو جدا کرد...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!