مینگجو از اتاق بیرون رفت و به در تکیه داد و چند تا نفس عمیق کشید...
توی اتاق... داشت دقیقا چه غلطی میکرد؟
اون گربه... صاحب داره...
و صاحبشم ...اون به هیچ وجه نمیزاره کسی به اموالش چشم داشته باشه و چشم هاش تا چند روز بعد سالم بمونه...
نفسی که تو سینه ش حبس شده بود رو خیلی اروم بیرون داد و خودش رو دلداری داد
موفق شده بود که خوب جمعش کنه نه؟خب..
حالا فقط باید میرفت و رنگ هایی که اون پسر لیست کرده بود رو همراه ابزار کارش میخرید...امیدوار بود که اونقدر درگیر کارش بشه که این ماجرا رو فراموش کنه و به صاحبش گزارش نکنه...
#
شیچن از جاش بلند شد و جلوی اینه رفت تا خودش رو نگاه کنه...
میخواست ببینه از کبودی هایی که توی حموم دیده بود از زیر این لباس چیزی معلوم هست یا نه...
نمیخواست وانگجی ببیندشون و ناراحت بشه...
وقتی مطمعن شد لباسش چیزی رو مشخص نمیکنه نفسراحتی کشید و به طرف ظرفی که مینگجو برای صبحانه براش اورده بود رفت و اونو تموم کرد...حالا... وقت کار بود...
تا زمانیکه رنگ ها رو بیارن باید اتاقشو خالی میکرد...
طبیعتا بوی رنگ هم اذیت کننده س اما...شیچن بلد بود چی به رنگ اضافه کنه تا هم زود تر خشک بشه و هم بوش کم تر بشه...
نمیدونست میتونه وسایل رو بیرون بیاره یا نه؟برای همین فقط اونها رو وسط اتاق گذاشت...
خیلی زود یکی از خدمتکار ها رنگ ها رو اورد و شیچن هم مشغول کار شد#
برای وانگجی عجیب بود که حتی بعد از اینکه رفتن اون ارباب زاده دیگه که صاحبش اونو چنگ صدا میزد باز هم برادرش پایین نیومد
داشت نگرانش میشد...هنوز هم میتونست درد رو احساس کنه...
دوست داشت بره پیشش... اما وقتی ووشیان بهش گفت که اجازه نداره...با وجود اینکه یه هیچ وجه نمیخواست که ازش اطاعت کنه اما... اخر سر سرجاش موند و پیش برادرش نرفت...
تمام مدت گیج بود که چه اتفاقی افتاده ولی...خب کاریش نمیشد کرد نه؟
برای همین سر جاش نشست و واکنشی نشون نداد اگرچه تمام فکر و ذکرش این بود که الان حال برادرش چطوره؟#
یی فان اروم دفترچه ای که پدرش بهش داده بود رو توی کشو انداخت و درش رو هم بست
چطور...
دقیقا پدرش چطور نمیفهمید که یی فان الان به هیچ وجه قصد ازدواج نداره؟!اون هفت سال تمام در به در بود که تاعو رو پیدا کنه و حالا... حالا که تاعو بلاخره کنارشه.. و بلاخره یه ذره اون گاردش رو پایین اورده و کمی مثل قبل با یی فان رفتار میکنه پدرش ازش میخواد که تاعو رو رها کنه و با یه دختری که تا اون لحظه حتی ندیدتش ازدواج کنه؟!
این دیگه چه کوفتیه؟!
اهی کشید و خودش رو روی صندلیش ولو کرد و به پشتی صندلیش تکیه داداهی کشید و چشم هاش رو بست و سعی کرد ذهنش رو اروم کنه...صدای خنده های تاعو رو از توی اتاقکش میشنید...
لبخند کوچیکی زد و افکارش رو از سرش بیرون کرد...
تاعو الان اینجاست...و به نظر میرسه اسباب بازی ها و وسایلش رو که هفت سال پیش همینجا رهاشون کرده بوده رو پیدا کرده
و الان حسابی داره خوش میگذرونه!از جاش بلند شد و اروم در اتاقک رو باز کرد و به تاعو که درحال بازی با اسباب بازی هاش بود نگاه کرد...
اونقدر غرق بازی بود که حتی متوجه یی فان هم نشده بود..
یی فان به در تکیه داد و تماشاش کرد...به عنوان یه بچه گربه... تاعو هیچ وقت فرصت بازی و شیطنت نداشت... وقتی نوزاد بود... پدرش اونو از یه کت گرل که عملا بچه ش رو حراج کرده بود خرید و اونو به یه زن خدمتکار سپرد تا بزرگش کنه...
از شانس بد تاعو... اون زن خدمتکار به هیچ وجه از گربه ها خوشش نمی اومد... پس هرچی کار سخت بود رو به تاعو میداد...
تاعو اونقدر سرش گرم بود که وقت بازی نداشت...
فقط مدت یه ساعت در هفته... تاعو خودشو به یه تاب که توی بخش دیگه ی عمارت میرسوند و اونجا باهاش بازی میکرد...البته... تاعو طبیعتا نباید اجازه بازی با اسباب بازی ارباب زاده ها رو میداشت...
ولی یی فان ده ساله وقتی دید چقدر اون بچه گربه موقع بازی کردن با تاب خوشحال به نظر میرسه به خدمه گفت که حق ندارن مزاحمش بشن...
بعد ها... وقتی تاعو یازده ساله شد... یی فان اونو به عنوان گربه خودش برداشت و توی اتاقکش رو پر از اسباب بازی هایی که تاعو یه مدت طولانی راجبشون حرف میزد کرد...
اون مثل خیلی های دیگه دوست نداشت گربه ش یه گربه ی بالغ و سرد و بی حوصله باشه...
اون یه بچه گربه ی شاد و شیطون رو ترجیه میداد...
و اینطور که معلومه...مهم نیست تو این هفت سال چقدر به تاعو سخت گذشته...اون حتی یک ذره هم عوض نشده!
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!