وانگجی اروم نفس عمیقی کشید و کمی این پهلو و اون پهلو شد...
اما واقعا خوابش نمیبرد...
دوست داشت برادرش رو بیدار کنه تا حداقل یکی باشه که بتونه یکم باهاش حرف بزنه...
ولی دلش نیومد بیدارش کنه...اون توی خونه اوضاع سختی داشت... پس حالا که راحت خوابیده...
نباید خودخواه میبود نه؟پس خیلی اروم...طوری که بیدارش نکنه از روی تخت بلند شد و بعد هم اروم از اتاق بیرون رفت...
شاید اون زن... یا به عبارتی... مادرشون هنوز بیدار بود...
حرف زدن با اون کمک میکرد یکم اروم شه.. و قطعا... به سوالاتش هم جواب میداد...پس مشغول گشتن شد و بعد از کمی گشتن... بلاخره پیداش کرد...
و حدسش درست بود...اون توی دفترش بیدار نشسته بود...
وقتی وانگجی رو دید جا خورد
-اوه خدای من... تو اینجا چی کار میکنی؟ فکر میکردم خوابیدی...وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-فکرم مشغول بود... و چیزی هم برای مطالعه نبود...
چین سو لبخندی زد و گفت
-پس مطالعه دوست داری؟وانگجی با هوم اردمی جوابش رو داد
چین سو لبخندی زد و گفت
-از این نظر شبیه همیم... خب...منم کتابی اینجا همراهم نیست... مگر اینکه لیست گربه ها رو بخوای...و خندید... اما وانگجی همچنان بدون هیچ واکنشی بهش خیره شده بود...
چین سو لبخندی زد و گفت
- میگم... حالا که تو خوابت نمیبره و یه هم صحبت میخوای... میتونم ازت چند تا سوال کنم؟وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد...
چین سو لبخند بزرگ تری زد و گفت
-از جایی که توش بزرگ شدی برام بگو... و از این... پدر...خونده ت...وانگجی سری تکون داد و گفت
-فقط ما سه تا بودیم...اون مرد خوبی بود... توی خونه کار میکرد... و خودش بهمون درس داد.. و از یه سنی...گفت هرچی دلتون میخواد رو خودتون یاد بگیرین... تا اینکه یه روز...تقریبا یک ماه...یک ماه و نیم پیش...ناپدید شد و ما...یعنی اموالش رو به حراج گذاشتند...چین سو سری تکون داد و اهی کشید
-که اینطور... خب... پس تو خونه درس خوندید و مدرسه نرفتید...وانگجی جواب داد
-رفتیم... یک روز... ولی اذیتمون کردند و بیرونمون کردند...چین سو کمی کنجکاو شده بود... پس پرسید
-اذیتتون کردند؟
وانگجی اروم سری تکون داد و گفت
-مثلا... دم هامون رو به هم گره زدند...چین سو جا خورد... ولی سریع به خودش اومد و گفت
-ببینم..از اون روز به بعد... ام...چیز خاصی حس نکردی؟ مثلا... یه سری احساسات راجب برادرت... یا یه همچین چیزی؟وانگجی سرش رو به معنی اره تکون داد و همه چیز رو راجب اینکه میتونه درد های جسمی برادرش رو احساس کنه ولی اون نمیتونه توضیح داد...
چین سو تمام مدت با لبخند بهش نگاه میکرد و گاهی هم از صحبتای وانگجی نت برداری میکرد...
وانگجی احساس میکرد این کارش یکم موذب کننده س... ولی خب.. بازم...
حتما اون فقط میخواد تمام جزئیات رو راجب پسرش بدونه و فراموش نکنه... مثل همه ی مادر ها...تو همین فکر ها بود که یکهو درد بدی توی سرش پیچید...
با دستاش سرش رو گرفت و یکم سرجاش موند...
بلافاصله فهمید چه خبره پس از جاش بلند شد و بدون توجه به چین سو به طرف اتاقشون دویید...وقتی به اتاق رسید... شیچن رو دید که روی تخت نشسته و سرش رو توی دستاش گرفته...
به طرفش رفت و پرسید
-چی شده؟شیچن لبخندی زد و گفت
-اوه...ببخشید.... فقط... تشنه م بود خواستم برم و یکم اب بخورم... ام سرم گیج رفت خوردم زمین... نگران نباش الان خوبم...و لبخندی زد...
وانگجی نگاهش کرد و اروم سر شیچن رو... درست همونجایی که ضرب دیده بود و درد میکرد نوازش کرد و گفت
-درد میکنه؟شیچن لبخند بزرگ تری زد و گفت
-نه... درد نمیکنه!
اما وانگجی میدونست که راستش رو نمیگه...#
یک هفته...خیلی زود سپری شد...
و زمان ملاقات با صاحب هاشون فرا رسید...توی این مدت... شیچن گاهی دلتنگ چنگ میشد ... این برای خودشم عجیب بود... اما شاید به خاطر اون بچه گربه بود؟
برای همین... مشتاق این ملاقات بود...
وانگجی هم یه جورایی دلش برای ووشیان تنگ شده بود و دوست داشت زودتر ببیندش...
برای همین... هردوشون بدون اینکه چیزی به اون یکی بگن حسابی منتظر بودند...
#
ووشیان به چمدونی که روی تخت گذاشته بود نگاه کرد و نفسش رو فوت کرد...
میدونست وانگجی احتمالا این یه هفته رو دور از کتاب هاش بوده و با توجه به اینکه یه معتاد کتابه... الان این کتاب ها رو بیشتر از هرچیزی نیاز داره...
این لعنتی ها هم انقدر سنگینن که نمیشه با یه کیسه ی عادی بردشون!
چمدون رو بست و به طرف زنگ مستخدمین رفت و اونو زد... خیلی طول نکشید که مینگجو وارد اتاقش شد
-بله قربان با من کاری داشتید؟ووشیان نفسش رو فوت کرد و گفت
- این چمدون رو ببر بذار تو ماشین...مینگجو به چمدون نگاه کرد و لب هاش رو به هم فشار داد اما چیزی نگفت و اونو برداشت و پایین رفت
#
توی این یک هفته... چنگ واقعا حوصله ش سر رفته بود... باورش نمیشد دو سه هفته حظور گربه ش اونو تا این حد به دیدنش وابسطه کنه...
به وسایل روی میزش نگاه کرد...
این چیز ها رو دوست داشت مگه نه؟اگه بهش میدادشون...
شاید خوشحال میشد...پس اونها رو برداشت و توی کیفی گذاشت و بلند شد و از اتاقش بیرون رفت...
توی راه ووشیان رو هم دید که پشت سر مینگجو که یه چمدون به نظر سنگین رو از پله ها پایین میبرد پایین میره
به طرفش رفت و پرسید-تو هم میخوای اونجا بستری بشی؟
ووشیان نگاهش کرد و بعد نفسش رو فوت کرد و گفت
-همه ش کتابه!
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!