مینگجو کسی بود که به دستور ارباب زاده هاش کار های ترخیص شیچن و وانگجی و اون بچه گربه رو زمانی که شیچن هنوز توی اتاق عمل بود انجام داد...
شیچن قرار بود به خاطر شرایط خاصش بدون بیهوشی جراحی بشه پس مشکل بیهوشی و خطرات اون رو نداشتند...
اوایل پرستار ها نمیتونستند اجازه بدند و تصمیم داشتند با چین سو هماهنگ کنن.. اما مینگجو با یه مقدار پول راصیشون کرد که این کار رو انجام ندند...
شیچن قرار بود بلافاصله از اتاق عمل با امبولانس و همراه دوتا دکتر متخصص دیگه به عمارت جیانگ برده بشه!
#
ووشیان و چنگ توی بیمارستان موندند تا مطمعن بشن چین سو حواسش پرته و متوجه ناپدید شدن گربه هاش نمیشه...
به محض بیرون اومدن چین سو از اتاق عمل... چنگ به طرفش رفت و گفت
-میخوام راجب بچه گربه باهاتون حرف بزنم...و چین سو هم بلافاصله اونو به دفتر کارش توی بیمارستان راهنمایی کرد....
ووشیان و چنگ جلوی چین سو نشستند و چین سو هم لبخندی زد
-اومم... خب؟ قصدتون فروشه دیگه؟نه؟ قیمتش... چقدره؟ووشیان لبخندی زد و گفت
-قبل از توافق روی قیمت... ما چیز های زیاد دیگه ای برای حرف زدن داریم...
چین سو ابرویی بالا انداخت
-مثلا؟چنگ گفت
-مثلا... اگه نخوایم بچه گربه رو بفروشیم... چی؟
چین سو خندید و گفت
-اوه؟ جدا این قصد رو دارین یا اینکه میخواین ارزون نفروشیدش؟ووشیان پوزخندی زد و گفت
-خب... فرض کن ما کلا قصد فروش نداریم...
چین سو ابرویی بالا انداخت
-و چرا اونوقت؟ من یه جورایی مادربزرگ اون بچه گربه م...چنگ جواب داد
-از لحاض بیولوژیکی شاید.. ولی از لحاض عاطفی... نمیدونم من که شک دارم.... حسم میگه خود بچه برات اهمیتی نداره و فقط برای ازمایش میخوایش...چین سو به حالت جدی ای گفت
-برای شما چه فرقی داره؟
چنگ و ووشیان به هم نگاه کردند...چنگ سری تکون داد و گفت
-خب... همونقدر که تو مادربزرگشی...منم پدرشم... طبیعتا باید ...همون موقع موبایلش ویبره ای کرد که نشون دهنده ی این بود که کار انجام شده و الان توی راه خونه ن...
پس چنگ هم حاشیه رفتن رو تمومش کرد
از جاش بلند شد و گفت
-در هرحال... ما تصمیمون رو گرفتیم... ما این بچه گربه رو نمیفروشیم !چین سو اخمی کرد
-پس... میخواید بزرگش کنید و اصلا هم براتون مهم نیست که این قضیه به شهرت خانوادگیتون اسیب بزنه یا یه جنجال به پا کنه؟چنگ شونه ای بالا انداخت...
و به ووشیان اشاره کرد که از جاش بلند شه...
بعد هم همونطور که از اتاق چین سو بیرون میرفتند گفت
-این دیگه مشکل خودمونه... تو هم به مشکلات خودت برس!و بعد هم با بیشترین سرعتی که میتونستند از بیمارستان خارج شدند
#
وانگجی اجازه نداد مینگجو به برادرش دست بزنه پس به محض رسیدن به اتاق خودش برادرش رو از روی برانکارد بلند کرد و روی تخت خوابوند...
دوتا پزشک متخصص از قبل اونجا بودند و اونها خیلی زود دست به کار شدند و برای نوزاد یه دستگاه مخصوص سر هم کردند و کنار تخت شیچن گذاشتند و بعد از یه عالمه چک کردن و مطمعن شدن از درست بودن اوضاع یکی از اونها به اتاق خدمتکار ها رفت تا در صورت بروز خطر در دسترس باشه و اون یکی با امبولانس به بیمارستان برگشت...
مینگجو از دور به وانگجی و شیچن نگاه میکرد...
فقط اگه وانگجی الان اونجا نبود...
فقط اگه نبود...میتونست بلاخره حسرتش رو برای بوسیدن شیچن از بین ببره...
دلش برای اون تنگ شده بود و این بچه گربه ی کوچولو هم...
خیلی حظورش ازاردهنده نبود...
میتونست تحملش کنه و با شیچن و اون بچه زندگی کنه...فقط اگه چنگ تردشون میکرد...
اونوقت حتی تحمل وانگجی با اون نگاه های رو اعصابش هم راحت میشدنفسش رو فوت کرد و بیرون رفت... نمیخواست وقتی چنگ و ووشیان میرسند اونجا باشه...
#
بعد از یک روز... چنگ بلاخره اجازه داد که پدر و مادر و برادرش پسر کوچولوش رو ببینند...
البته تاعو هم اونجا بود و اجازه داشت بچه رو ببینه اما اون جلو نیومد و همونجا گوشه ی اتاق ایستاد و به بچه نگاه کرد...
فنگمیان پرسید
-تا کی باید توی دستگاه بمونه؟چنگ جوابی که قبلا بهش گفته شده بود رو برای پدرش تکرار کرد
-تا یه هفته... اما بعد از اون هم.. احتنالا نشه بغلش کرد...
فنگمیان چیزی نگفت اما بانو یو ابرویی بالا انداخت و پرسید
-برای چی نمیشه؟!چنگ خنده ی موذبی کرد و گفت
-خب... چون...و به شیچن نگاه کرد و این باعث شد توجه همه به شیچنی که توسط وانگجی روی تخت مهار شده بود و با چشمانی که مردمک هاش عملا یه خط تبدیل شده بودند بهشون زل زده بود...
بانو یو یه قدم عقب رفت و گفت
-فراموشش کن... خودم فهمیدم...یی فان به اون بچه نگاه کرد و اروم پرسید
-چشم هاش ... چرا اونها رو با پارچه بستن؟چنگ اهی کشید و گفت
-دکتر گفته که نوزاد های گربه ها تا دوماهگی تقریبا کورن... و الان چون خیلی کوچیکه... معمولا پلک هاش رو باز میکنه و این باعث میشه چشم هاش اسیب ببینه پس تا یه ماهگی بهتره چشم هاش بسته باشه...یی فان سری تکون داد و گفت
-منطقیه... من دوست دارم که بغلش کنم... لطفا وقتی شرایطش پیش اومد بهم بگو باشه؟تاعو بعد از این حرف یی فان خیلی اروم از اتاق چنگ خارج شد و به اتاقک خودش برگشت
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!