e33

348 91 30
                                    

مینگجو کسی بود که به دستور ارباب زاده هاش ‌کار های ترخیص شیچن و وانگجی و اون بچه گربه رو زمانی که شیچن هنوز توی اتاق عمل بود انجام داد...

شیچن قرار بود به خاطر شرایط خاصش بدون بیهوشی جراحی بشه پس مشکل بیهوشی و خطرات اون رو نداشتند...

اوایل پرستار ها نمیتونستند اجازه بدند‌ و تصمیم داشتند با چین سو هماهنگ کنن.. اما مینگجو با یه مقدار پول راصیشون کرد که این کار رو انجام ندند...

شیچن قرار بود بلافاصله از اتاق عمل با امبولانس و همراه دوتا دکتر متخصص دیگه به عمارت جیانگ برده بشه!

#

ووشیان و چنگ توی بیمارستان موندند تا مطمعن بشن چین سو حواسش پرته و متوجه ناپدید شدن گربه هاش نمیشه...

به محض بیرون اومدن چین سو از اتاق عمل... چنگ به طرفش رفت و گفت
-میخوام راجب بچه گربه باهاتون حرف بزنم...

و چین سو هم بلافاصله اونو به دفتر کارش توی بیمارستان راهنمایی کرد....

ووشیان و چنگ جلوی چین سو نشستند و چین سو هم لبخندی زد
-اومم... خب؟ قصدتون فروشه دیگه؟نه؟ قیمتش... چقدره؟

ووشیان لبخندی زد و گفت
-قبل از توافق روی قیمت... ما چیز های زیاد دیگه ای برای حرف زدن داریم...
چین سو ابرویی بالا انداخت
-مثلا؟

چنگ گفت
-مثلا... اگه نخوایم بچه گربه رو بفروشیم... چی؟
چین سو خندید و گفت
-اوه؟ جدا این قصد رو دارین یا اینکه میخواین ارزون نفروشیدش؟

ووشیان پوزخندی زد و گفت
-خب... فرض کن ما کلا قصد فروش نداریم...
چین سو ابرویی بالا انداخت
-و چرا اونوقت؟ من یه جورایی مادربزرگ اون بچه گربه م...

چنگ جواب داد
-از لحاض بیولوژیکی شاید‌‌.. ولی از لحاض عاطفی... نمیدونم من که شک دارم.... حسم میگه خود بچه برات اهمیتی نداره و فقط برای ازمایش میخوایش...

چین سو به حالت جدی ای گفت
-برای شما چه فرقی داره؟
چنگ و ووشیان به هم نگاه کردند...

چنگ سری تکون داد و گفت
-خب... همونقدر که تو مادربزرگشی...منم پدرشم... طبیعتا باید ...

همون موقع موبایلش ویبره ای کرد که نشون دهنده ی این بود که کار انجام شده و الان توی راه خونه ن...

پس چنگ هم حاشیه رفتن رو تمومش کرد
از جاش بلند شد و گفت
-در هرحال... ما تصمیمون رو گرفتیم... ما این بچه گربه رو نمیفروشیم !

چین سو اخمی کرد
-پس... میخواید بزرگش کنید و اصلا هم براتون مهم نیست که این قضیه به شهرت خانوادگیتون اسیب بزنه یا یه جنجال به پا کنه؟

چنگ شونه ای بالا انداخت...
و به ووشیان اشاره کرد که از جاش بلند شه...
بعد هم همونطور که از اتاق چین سو بیرون میرفتند گفت
-این دیگه مشکل خودمونه... تو هم به مشکلات خودت برس!

و بعد هم با بیشترین سرعتی که میتونستند از بیمارستان خارج شدند

#

وانگجی اجازه نداد‌ مینگجو به برادرش دست بزنه پس به محض رسیدن‌ به اتاق خودش برادرش رو از روی برانکارد بلند کرد و روی تخت خوابوند...

دوتا پزشک متخصص از قبل اونجا بودند و اونها خیلی زود دست به کار شدند و برای نوزاد یه دستگاه مخصوص سر هم کردند و کنار تخت شیچن گذاشتند و بعد از یه عالمه چک کردن و مطمعن شدن از درست بودن اوضاع یکی از اونها به اتاق خدمتکار ها رفت تا در صورت بروز خطر در دسترس باشه و اون یکی با امبولانس به بیمارستان برگشت...

مینگجو از دور به وانگجی و شیچن نگاه میکرد...
فقط اگه وانگجی الان اونجا نبود...
فقط اگه نبود...

میتونست بلاخره حسرتش رو برای بوسیدن شیچن از بین ببره...

دلش برای اون تنگ شده بود و این بچه گربه ی کوچولو هم...
خیلی حظورش ازاردهنده نبود...
میتونست تحملش کنه و با شیچن و اون بچه زندگی کنه...

فقط اگه چنگ تردشون میکرد...
اونوقت حتی تحمل وانگجی با اون نگاه های رو اعصابش هم راحت میشد

نفسش رو فوت کرد و بیرون رفت... نمیخواست وقتی چنگ و ووشیان میرسند اونجا باشه...

#

بعد از یک روز... چنگ بلاخره اجازه داد که پدر و مادر و برادرش پسر کوچولوش رو ببینند...

البته تاعو هم اونجا بود و اجازه داشت بچه رو ببینه اما اون جلو نیومد و همونجا گوشه ی اتاق ایستاد و به بچه نگاه کرد...

فنگمیان پرسید
-تا کی باید توی دستگاه بمونه؟

چنگ جوابی که قبلا بهش گفته شده بود رو برای پدرش تکرار کرد
-تا یه هفته... اما بعد از اون هم.. احتنالا نشه بغلش کرد...
فنگمیان چیزی نگفت اما بانو یو ابرویی بالا انداخت و پرسید
-برای چی نمیشه؟!

چنگ خنده ی موذبی کرد و گفت
-خب... چون...

و به شیچن نگاه کرد و این باعث شد توجه همه به شیچنی که توسط وانگجی روی تخت مهار شده بود و با چشمانی که مردمک هاش عملا یه خط تبدیل شده بودند بهشون زل زده بود...

بانو یو یه قدم عقب رفت و گفت
-فراموشش کن... خودم فهمیدم...

یی فان به اون بچه نگاه کرد و اروم پرسید
-چشم هاش ... چرا اونها رو با پارچه بستن؟

چنگ اهی کشید و گفت
-دکتر گفته که نوزاد های گربه ها تا دوماهگی تقریبا کورن... و الان چون خیلی کوچیکه... معمولا پلک هاش رو باز میکنه و این باعث میشه چشم هاش اسیب ببینه پس تا یه ماهگی بهتره چشم هاش بسته باشه...

یی فان سری تکون داد و گفت
-منطقیه... من دوست دارم که بغلش کنم... لطفا وقتی شرایطش پیش اومد بهم بگو باشه؟

تاعو بعد از این حرف یی فان خیلی اروم از اتاق چنگ خارج شد و به اتاقک خودش برگشت

catboy for saleWhere stories live. Discover now