e19

465 102 42
                                    

چنگ وقتی که برگشت خسته و کلافه بود...

اما نه اونقدر خسته که انرژی ای برای بازی با گربه ش نداشته باشه...

رابطه شب قبل باعث شده بود خشم و عصبانیتش تخلیه بشه و حسابی حس بهتری داشته باشه...

خب...

پدرش هم برای همین اون گربه رو براش خریده بود نه؟

ولی خب... دیشب با وجود اولین شب بودن برای اون گربه... حسابی خشن بود... پس... امشب یکم بهتر رفتار میکرد...

تو همین فکر ها بود که با صدایی پشت سرش متوقف شد
-چنگ...
چنگ خیلی اروم برگشت و به مادرش نگاه کرد
-بله مادر...

بانو یو نفسش رو فوت کرد و گفت
-در مورد استعفا با مافوقت حرف زدی؟

چنگ اروم چشم هاش رو بست و باز کرد
-نه... هنوز باهاش حرف نزدم... و فعلا هم نمیزنم...
بانو یو شوکه اخمی کرد

- چی؟! چرا؟!
چنگ کلافه جواب داد
چنگ کلافه جواب داد:
-مادر... من هنوز آماده نیستم.... اولا که اگه کسی بخواد رئیس خاندان باشه... برادرم اولویت داره...

بانو یو حرصی چشم هاش رو بست و گفت
-مادر اون یه خارجی عه! این دلیل خوبی برای کنار گذاشته شدنشه...

چنگ خندید
-خب پس؟ حرص چی رو میخورید؟ اگه برادرم کلا کنار بره ...من رئیس خاندان میشم... اگه هم نه که...
-پدرت... رفتارش عجیب شده... بعید نیست که بخواد اونو جانشین خودش کنه... تو این شرایط... تو باید لیاقت خودت رو بیش تر از همیشه ثابت کنی! بعد الان تو این شرایط چسبیدی به اون... اون سرگرمی!

چنگ آهی کشید
-من یه افسر پلیسم و این سرگرمی نیست!
بانو یو جلو اومد و دست چنگ رو گرفت
-اون ... شغلی نیست که تو بخوای تا آخر عمرت ادامه بدی... اینو بفهم... و خواهش میکنم... تو دیگه بیست و چهار سالته! یه نوجوون چهارده ساله نیستی! دیگه...بهتره که بچسبی به کار اصلیت...

چنگ عصبانی بود... اما خب... چی میتونست بگه
خب... یه جورایی به مادرش حق میداد...

مادرش قبل از تولد اون سه تا دختر به دنیا اورده بود که هر سه تا رو هم به خاطر شرایط خاندان و اینکه اولین بچه باید حتما پسر باشه...به خانواده های دیگه سپرده بودند...و همسرش هم (پدر چنگ) با یه خدمتکار بهش خیانت کرد و اون خدمتکار هم دقیقا یه پسر دنیا اورد!

خب... مادرش حق داشت که نگران جایگاهش باشه...نه؟

و چنگ هم... دقیقا به خاطر همین حق دادن بهش بود که هر کاری که مادرش میگفت رو انجام میداد!

اگرچه... هر بار حسابی هم عصبانی میشد...
درست مثل حالا!

الان هم واقعا عصبانی بود
و واقعا به یه کیسه بکس احتیاج داشت...
درسته... قرار بود مهربون باشه!

ولی...

الان اونقدر عصبانی بود که احساسات اون گربه کوچولو براش مهم نباشه!

#

ووشیان شوکه به وانگجی که حتی مهلت نداده بود از ماشین پیاده بشن و مشغول خوندن اون کتاب های کلفت گرامر زبان شده بود نگاه کرد...

باید بهش میگفت که الان رسیدند و حدودا ده دقیقه س که وایسادند یا نه؟

آخر سر تسلیم شد و تصمیم گرفت فردا وانگجی رو به اون مرکز بیاره...
هوا دیگه داشت تاریک میشد و اینطوری که وانگجی غرق خوندنه...

خب...
حداقل فهمید برای تنبیه کردن و تشویق کردن وانگجی بهترین چیز چیه...

اهی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
و طبق انتطارش... حتی بعد از اینکه رسیدند هم...وانگجی باز هم متوجه نشد...

اخر سر... ووشیان کلافه گفت
-بیا بریم بالا... بعد برو تو اتاقت هرچقدر میخوای کتاب بخون!

وانگجی سرش رو بلند کرد و متعجب به ووشیان و بعد به اطراف نگاه کرد
-اوه.. رسیدیم‌ خونه...آم... قرار نبود جای دیگه ای قبل از برگشتن بریم؟

ووشیان نفسش رو فوت کرد و چیزی نگفت و وانگجی هم کتابش رو بعد از گذاشتن یه تیکه کاغذ لاش بست و از ماشین پیاده شد
بعد هم پشت سر ووشیان وارد عمارت شد

#

شیچن تازه کارش تموم شده بود ...
نفس راحتی کشید و به اتاقش که حالا رنگ و وارنگ و یه جورایی بیشتر با سلیقه اون سازگار بود نگاه کرد...
و بعد خودش رو روی تختش انداخت...

خیلی خسته بود...
الان تنها چیزی که میخواست خواب بود‌...
تازه داشت چشم هاش گرم میشد که صدای کوبیده شدن در اتاق اونو از جا پروند...

حدس اینکه چنگ... یا بهتر بگیم اربابش برگشته سخت نبود!

باید میرفت استقبالش؟
به کاری که دیشب باهاش کرده بود فکر کرد...
شاید بهتر بود فقط از دیدرسش دور میموند نه؟

اما فایده ای نداشت چون چنگ در اتاق رو به شدت باز کرد...
شیچن سر جاش نشست...

چنگ با دیدنش پوزخندی زد
-وقت بازیه گربه کوچولو زود باش!

#

وانگجی بلافاصله بعد از رسیدن به اتاقکش شروع کرد به چیدن کتاب هاش روی زمین و بهشون نگاه کرد...
لبخندی زد...

خب... انگار این زندگی جدیدشون خوبی هایی هم داره...
وقتی که با پدرشون بود حتی خواب خریدن این کتاب ها رو هم نمیدید!

یه دفعه‌...
احساس بدی وجودش رو پر کرد...
پدرشون ...
واقعا دلتنگش بود...

و این دلتنگی... قطعا با هیچ چیزی حتی کتاب های مورد علاقه ش هم از بین نمیرفت...
لبخند کوچیکی زد...

پدرش... اون احتمالا الان... جاش راحته مگه نه؟

کتابی که توی ماشین درحال خوندنش بود رو برداشت و روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست...

برای لحظه ای حس کرد...
اگه چشم هاش رو باز کنه... توی اتاقشه... و هیچ کدوم از این اتفاق ها نیفتاده...

اما خب... با این خیال پردازی ها واقعیت عوض نمیشه نه؟
اهی کشید و چشم هاش رو باز کرد و مشغول خوندن شد

######

خب خواننده های عزیز... امیدوارم تا اینجا لذت برده باشید... یه سوال ازتون دارم🤔
به نظرتون اسمات هاش رو بنویسم یا فقط بپرم شب بعد؟

catboy for saleWhere stories live. Discover now