مینگجو شیچن رو به اشپزخونه برد و اونو روی زمین هل داد...
با حالت داد گفت
-هیچ میفهمی چی کار داری میکنی؟!شیچن معمولا ادمی نبود که جواب کسی رو بده اما اینبار نتونست ساکت بمونه...
از روی زمین بلند شد و متقابلا داد زد
-آره! داشتم اربابت رو نجات میدادم! مترجمش نمیفهمید چی داره میگه! حرفی که داشت میزد یه توهین بود و داشت حسابی شریک کاریش رو عصبانی میکرد!مینگجو جا خورد اما کم نیاورد
-تو با این کارت! باعث شدی اون مترجم خجالتزده بشه و ارباب حتی ممکنه اونو از کار اخراج کنه! تو باعث شدی اون و خانواده ش تو خطر بیفتن... حالا هم... به عنوان جریمه...به ظرف های توی سینک اشاره کرد و گفت
-تک تکشون رو میشوری و برق میندازی... به علاوه...جلو اومد و دم گوشش گفت
-اگه فقط یه بار دیگه جواب منو بدی... اون دمت رو کوتاه میکنم!و بعد از اشپز خونه بیرون رفت و محکم در رو پشت سرش بست...
شیچن نفس عمیقی کشید و به طرف ظرفشویی رفت...
اولش... وقتی که داشت ظرف ها رو میشست عصبانی بود اما کم کم...عصبانیتش به حس گناه تبدیل شد...
اگه واقعا جیانگ فنگمیان اون مترجم رو اخراج کنه چی؟
اگه واقعا زن و بچه ی اون مترجم و حتی خودش اونقدر بدبخت بشن که چیزی برای خوردن نداشته باشن چی؟
وقتی داشت به این چیز ها فکر میکرد گریه ش گرفت...
در نتیجه همونطور که برای اون مترجم گریه میکرد ظرف ها رو شست و اصلا متوجه نشد که مینگجو پشت سرش وایساده و داره اونو نگاه میکنه...
#
تاعو خیلی اروم وارد اتاق کریس شد و بعد اروم در اتاق کوچیک خودش که در اصل یه کمد دیواری بزرگ بود رو باز کرد و خودش رو روی تخت کوچیکش انداخت...
اروم توی خودش جمع شد و بی صدا گریه کرد..
مساله این نبود که احساس تحقیر شدن جلوی میهمان ها رو داشته باشه یا همچین چیزی...اون به این رفتار عادت داشت...
خیلی بد تر از اینو دیده بود...
الان...این گریه فقط از سر گیج شدن بود...
وقتی شش سال پیش یی فان اونو توی شرط بندی باخت و اون مجبور شد تمام اون مدت رو با بدبختی پیش ارباب های مختلف بگذرونه و ازار و اذیت هاشون رو تحمل کنه...
قسم خورد که عشقی که به یی فان داشته رو توی وجودش کشته... و هیچ وقت قرار نیست اون روز ها رو به یاد بیاره و تا اخر عمر از یی فان متنفره...
اما حالا...
حالا یی فان تمام مدت کنارشه و به هر نحوی که میتونه بهش محبت میکنه...
هنوز دو روز هم از اومدنش نگذشته پس چرا... چرا داره اون هفت سال زجر و سختی و شکنجه های گاه و بیگاه رو به یک روز محبت میبازه؟!
چرا الان باید یی فان دوباره قلبش رو به تپش بندازه؟
مگه قرار نبود ازش متنفر باشه؟
همراه این افکار اونقدر گریه کرد که همونجا خوابش برد...#
یی فان خیلی اروم وارد اتاقش شد و وقتی در اتاقک تاعو رو نیمه باز دید فهمید اون اونجاست...
اروم وارد اتاقک شد و خیلی زود متوجه شد که خوابش برده...
پتویی روش انداخت و از اتاقک بیرون رفت و اجازه داد که تاعو استراحت کنه...نمیدونست این مدت چی به سر اون پسر بچه ی بازیگوش و شاد گذشته که تمام مدت انقدر سرد رفتار میکنه...
روی تختش دراز کشید...هفت سال تمام ...
از خودش متنفر بود به خاطر اینکه اونشب تو خوردن مشروب زیاده روی کرده بود و نتیجه ش از دست دادن شریک و از همه مهم تر... بهترین دوستش شده بود...حالا...
حالا تاعو بعد از این همه سال منتظر موندن... بلاخره به خونه برگشته...باید این هفت سال رو جبران میکرد...
باید تاعو رو دوباره به همون پسر بچه ی شاد و بازیگوش تبدیل میکرد!
باید!#
ووشیان به وسایل هایی که توی اتاقک کت بوی اینده ش چیده بود نگاه کرد و لبخندی زد...
به زودی...صاحب یه کت بوی میشد...از ده سال پیش که به این خونه اومده بود... منتظر همچین روزی بود...
وقتی میدید یی فان چقدر با اون کت بویش خوش میگذرونه... نمیتونست برای روزی که بلاخره یه کت بوی هدیه میگیره صبر کنه...
باورش نمیشد که جیانگ چنگ چطور میتونه انقدر نسبت به همچین موضوعی بی میل باشه و خودش رو با کار خفه کنه...
احتمالا تا الان همه چیز رو راجب اون کت بویی که قرار بود تا هفته اینده مال اون بشه فراموش کرده بود!
در اتاقک رو بست و از اتاقش بیرون اومد...همزمان که به طرف اتاق خدمه میرفت تا یه نگاه دیگه به اون کت بوی بندازه فکرش هم مشغول بود...
یه جورایی جیانگ چنگ حق داشت انقدر خودشو با کار خفه کنه...تمام عمرش.. مادرش ازش توقع داشت که جانشین پدرش اون باشه و نه برادر بزرگ ترش یی فان و باید تمام مدت تلاش میکرد تا خودش رو به پدرش ثابت کنه!
بی توجهی جیانگ فنگمیان نسبت به چنگ هم باعث میشد تا خانم خونه... بانو یو بیش تر و بیش تر به پسرش فشار بیاره...
پس چنگ دیگه وقت و انرژی ای برای فکر کردن به نیاز های خودش نداشت...
ووشیان با خودش فکر کرد
واقعا خوشحاله که جای اون نیست!
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!