مینگجو در اتاقی رو باز کرد...
و کنار رفت تا شیچن وارد اتاق بشه...یه اتاق ساده با موکت خاکستری کف زمین و یه تخت یه نفره گوشه ی دیوار و یه کمد که روی درش یه اینه قرار داشت تنها وسایل های اتاق بودند...
شیچن وارد اتاق شد و اطرافش رو کمی نگاه کرد...
مینگجو توضیح داد
توی اون کمد...لباس فرم خدمتکار هاست... فردا ساعت هفت صبح میام دنبالت ...کار خدمه از اون ساعت شروع میشه و کمکت میکنم تا یه کاری پیدا کنی...شیچن لبخندی زد و گفت
-ممنونم... ام...این لباس ها...
مینگجو سری تکون داد
-تا وقتی اینجایی ازشون استفاده کن...و بعد از اتاق بیرون رفت..
شیچن روی تخت دراز کشید و به وانگجی فکر کرد...
یعنی اون الان چطور بود؟الان بیش تر از همیشه دلش میخواست بغلش کنه و کنارش بخوابه...
یعنی اونم همین احساس رو داشت؟#
وانگجی اهی کشید و به چند نفر که سعی میکردند یه کت گرل رو که جیغ میزد و گریه میکرد رو دوباره باکره کنند یه نگاه سریع انداخت و بعد سعی کرد قلت بزنه و پشتش رو به اونها کنه...
البته با این سر و صدا ها نمیشد بخوابه...
دلش برای برادرش بدجور تنگ شده بود...فقط اینو راجبش میدونست که هر جا هست... الان زخمی نیست و درد نداره...
تو همین فکر ها بود که یکی از پرستار ها دارویی توی سرمش تزریق کرد و بعد مشغول صحبت با بقیه... راجب مزایده ی امشب شد ...
وانگجی با خودش فکر کرد
"نکنه برادرم رو هم فروخته باشن؟"
کم کم به خاطر داروی سرم پلک هاش سنگینشد و خوابش برد...#
شیچن به محض بیدار شدن...از جاش بلند شد و لباس رو پوشید..
با خودش فکر کرد اگه به اندازه کافی خوب باشه...شاید اونها به عنوان خدمتکار نگه ش دارن...به علاوه که امیدوار بود اونقدر خوب کار کنه که بتونه سر خدمتکار مینگجو رو تحت تاثیر قرار بده!
وقتی مینگجو به اتاقش اومد و اونو حاظر و اماده دید سری تکون داد و گفت
-دنبالم بیا...#
همه خدمه درحال چیدمان یه میز بزرگ بودند...مینگجو توضیح داد
-امروز ارباب میهمان های خاصی دارند که از خارج از کشور اومدند...این میز برای اونهاست... بلدی چطور میز بچینی؟ یا بلدی غذای خوبی درست کنی؟شیچن لبخندی زد و گفت
-من بلدم یه کیک درست کنم که...مینگجو سری تکون داد و گفت
-به عنوان یه کت بوی خوبه اما وقت کافی برای کیک درست کردن نیست... مهمان ها به زودی میرسند... پودر کیک نداریم...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!