وقتی چنگ و ووشیان به خونه رسیدند... جیانگ فنگمیان هم تازه از سر کارش برگشته بود پس هنوز توی لابی بود..
وقتی چنگ و ووشیان رو کنار هم دید لبخندی زد و گفت
-کم پیش میاد شما دوتا باهم جایی برید! اتفاق خاصی افتاده؟ووشیان و چنگ به هم نگاه کردند و ووشیان جواب داد
-راستش... خبر دارید که گربه ی چنگ بهش حمله میکنه نه؟ پس گربه هامونو بردیم پیش یه متخصص تا ببینیم مشکل کجاست...جیانگ فنگمیان سری تکون داد و گفت
-و... الان گربه هاتون کجان؟چنگ نفسش رو فوت کرد و گفت
-یه چیزی پیش اومده... که شما و مادر باید بدونین... البته ... برادر هم ممکنه بخواد بدونه پس...جیانگ فنگمیان سری تکون داد و گفت
-خیلی وقته همگی با هم شام نخوردیم... چطوره امشب انجامش بدیم؟ این موضوع رو سر شام بگو...و بعد هم به طرف اتاق کارش راه افتاد...
چنگ به ووشیان نگاه کرد و گفت
-تو...برو به خدمتکار ها بگو شامو اماده کنن... به هرحال پدر سلیقه ی تو رو بیشتر قبول داره... منم میرم فکر کنم ببینم... چطور باید این قضیه رو... مطرح کرد...طبیعتا ووشیان مخالفت میکرد و غر میزد که نمیخواد همه کار ها رو تنهایی انجام بده اما میدونست چنگ تو شرایط خوبی نیست و نیاز داره یکم تنها باشه پس... این اجازه رو بهش داد و بدون جنجال به طرف آشپزخونه راه افتاد..
#
یی فان پشت میزش نشسته بود و به دفتری که چند وقت قبل پدرش بهش داده بود زل زده بود...
پدرش جواب میخواست...
اون هم خیلی زود...
باید این مشکل رو چجوری حل میکرد...
هرطور شده!تاعو ...
اون خیلی حساسه... میدونست اکه بفهمه پدرش قصد داره براش همسر انتخاب کنه ناراحت میشه و شاید حتی دوباره به اون لاک تنهایی که کریس خیلی برای شکستنش زحمت کشیده بود برگرده...اهی کشید و چشم هاش رو بست...
تاعو توی اتاقکش به نظر اوقات خوبی داشت...
پس دفترچه رو بست...باید پدرش رو از این تصمیم برمیگردوند...
جوابش به هرکدوم از این دختر ها نه بود!خواست دفترچه رو توی کشو بذاره اما تاعو از اتاقکش بیرون اومد...
مخی کردن دفتر حالا اونو بیشتر مشکوک میکرد!پس همونطور روی میز رهاش کرد...
تاعو پرسید
-چی کار میکردی؟یی فان لبخندی زد
-هیچی... یه سری کار خسته کننده...
همون موقع بود که در اتاقش زده شد و یکی از خدمتکار ها وارد اتاق شد
-قربان... پدرتون... ترتیب یه شام خانوادگی رو دادن...یی فان اخمی کرد
-یه شام؟
بعد هم سری تکون داد
-متوجه شدم... میتونی بری...خدمتکار تعظیمی کرد و بیرون رفت...
ییی فان به تاعو نگاه کرد
-این باید خیلی مهم باشه... تاعو... این...تاعو خندید
-میدونم... میرم حاظر شم...
و به طرف اتاقکش راه افتاد...
ذهن یی فان حسابی درگیر شده بود... پس از جا بلند شد و به طرف کمدش رفت تا برای شام حاظر بشه...#
اوایل شام توی سکوت خورده شد...
و وقتی که تقریبا غذا تموم شده بود چنگ به پدرش نگاه کرد و با اجازه ی اون از جاش بلند شد-میشه... همه به من گوش بدید؟ یه اتفاق مهمی افتاده...
بعد هم تمام حرفای اون گربه ی پزشک رو برای خانواده ش تعریف کرد...همه شوکه بودند اما دو نفر احساس بدی به خاطر این حرف ها پیدا کردند...
یکی از اونها تاعو بود که گوشه ی اتاق روی زمین نشسته بود و اون یکی هم مینگجو بود که سمت دیگه ی اتاق ایستاده بود تا مراقب باشه غذا چیزی کم ک کسر نداشته باشه...
جیانگ فنگمیان کسی بود که سکوت رو شکست و رو به چنگ گفت
-این حرف ها... مطمعنی که واقعیته؟ووشیان به جای چنگ جواب داد
-عمو...این درمانگاه خیلی معتبره... مطمعن باشید...
فنگمیان نفسش رو فوت کرد و گفت
-شاید نباید اون دوتا رو انتخاب میکردم...بانو یو جواب داد
-البته! تو فقط چون میخواستی برادر زاده و پسر خونده ی عزیزت احساس نکنه گربه ی پایین تری از چنگ داره اون دوقلو ها رو خریدی! بدون توجه به این عواقب!ووشیان لب هاش رو فشار داد و چیزی نگفت...
جیانگ فنگمیان اهی کشید
-درهرحال کاریه که شده... این خوبه که اون پزشک پیشنهاد خرید بچه گربه رو داده... ما نمیتونیم بچه گربه ی خاصی مثل اون رو به راحتی بفروشیم...چنگ پرسید
-مجبوریم... بفروشیمش؟
فنگمیان نگاه متعجبی به پسرش انداخت و گفت
-خب... اگه تو نخوای... میشه نگهش داشت...درهرحال ... اون مال خودته..بانو یو داد زد
-دیوونه شدی؟!ما نمیتونیم بچه گربه ای نگه داریم این... این...فنگمیان اهی کشید و گفت
-این خلاف رسوم خاندان نیست... درهرحال...در این مورد چنگ باید تصمیم بگیره... خب... اگه همه ش همین بود... بیاین غذامون رو تموم کنیم...بانو بو عصبانی از جاش بلند شد و به طرف اتاقش راه افتاد...
دیگه اشتهایی براش نمونده بود...#
تاعو به یی فان که با چنگ صحبت میکرد نگاه کرد و اروم به طرف اتاقش راه افتاد...
خب طبیعیه که یی فان به این قضیه علاقه مند بشه...
یی فان خیلی مهربونه... و بچه گربه ها هم خیلی ناز و بانک اند ... قطعا یی فان هم بچه گربه ها روست داره...پس حتما تو دلش داره میگه که چنگ چقدر خوش شانسه که کت بویش بهش یه بچه میده...
برخلاف خودش...
وقتی به اتاق یی فان رسید پاهاش کشش اینکه تا اتاقکش بره رو نداشتند پس روی صندلی یی فان نشست تا یکم خستگی در کنه و انرژی بگیره تا اتاقکش بره...یک دفعه چشمش به دفترچه ی روی میز افتاد...
براش جالب بود که تاحالا اونو ندیده بود...
یی فان همیشه به تاعو همه چیز رو میگفت و نشونش میداد...پس عیبی نداشت توشو نگاه کنه نه؟
کنجکاو دفترچه رو باز کرد...
چیزی که دید....
باعث شد دنیا دور سرش بچرخه...این...
یعنی چی؟!
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!