24

333 63 27
                                    

P.24

هوسوک بی حال در رو باز کرد و با ریتای که‌ با شادی نگاهش میکرد رو به رو‌شد

!اه اوپا چرا در باز نمیکنی‌

پلاستیک‌ رو روی اپن گذاشت و سعی کرد اتفاقات که افتاده بود رو نادید بگیره

_چه خبره ؟

هوسوک بی حال زمزمه کرد و همراه اون توی اشپزخونه رفت تا بدونه قراره اون خنده ای
که از ریتا دیده اون رو به چه روزی بندازه

!هیچی فقط باید بهت بگم که مینا امروز خونمون دعوته و قراره یه غذای خوشمزه بهتون بدم بهش میگن تورتیلا د پاتاتاس یه غذای اسپانیای....

هوسوک بعد از اسم‌ مینا دیگه چیزی نمی‌شنید نه اینکه براش مهم باشه که مینا قرار بیاد اینجا‌ ولی آخرین بار‌ از دیدارشون مینا یه حرف عجیب زده بود

"یونگی دلش برات تنگه "

اره مینا همه چیز رو میدونست و‌ این‌ یعنی‌اینکه هوسوک نه از‌وقتی که به اون‌شرکت لعنتی‌رفته بود بلکه ای همون‌ روز و‌ همون‌ جمله مینا بود که‌ مورد توجه و‌ همینطور باز‌ی‌ دوباره‌ قرار گرفته بود

بهترین موقعیت امشب بود باید از مینا حرف میکید اون باید جواب میگرفت
پس بدون مخالفت فقط به دیوار خیالش نگاه کرد

18:51

بدون توجه به لبخند فیک مینا در رو ول کرد و گذاشت اون وارد خونه بشه

!مینا

ریتا خودش رو به سمت مینا کشوند و توی گوشش‌ زمزمه کرد که بعدا به حسابش میرسه و‌ از خجالتش در میاد

_خب ریتا میتونی تنهامون بزاری ؟

هوسوک گفت و نگاهی به ریتا کرد که نتونه نه بیاره

و اون دختر فقط سری تکون داد و رفت

_خب چیکارا میکنی ؟

هوسوک انگار که مکالمه روزانه و ساده ای رو با اون دختر شروع کروه و لی خب قصدش فقط یه جیز بود فهمیدن
فهمیدن‌اینکه این دفعه قراره زندگی باهاش چه بازی مسخره ای رو شروع کنه

:ام...هیچی کارای شرکت...

_خب چه جالب توی چه شرکتی کار میکنی ؟

هوسوک گفت و میوه ای رو که برای خودن رو  طرفش گذاشته بود برداشت و سعی کرد تا اگه حرصی شد روی این میوه بدبخت خالی کنه

:همون شرکت قدیمی...

_اون...

اولی میخواست از یونگی بپرسه ولی نمی تونست انگار با همون یک کلمه تمام قدر ت های بدنیش به همراه قدرت حرف زدن و تکون خوردن‌ رو ازش گرفته باشم
اون اسم لعنتی بدنش رو فلج میکرد و‌تبدیلش میکرد به یه تیکه گوشت

4:55(S2)Where stories live. Discover now