43

179 38 10
                                    

p.43

اتفاقات دیشب جلو چشم یونگی بودن
از اینکه هوسوک بالاخره اجازه داده بود باهاش باشه و
مهر تایدش رو دیشب گرفته بود خوشحال بود
اما باید این دفعه بیشتر از قبل مواضب این اعتمادی که نسبت بهم داشتن باشه
دفعه قبل با بی رحمی تمام این اعتماد این رابطه تازه شکل گرفته رو خراب کرد
و کلی سال زجرش رو کشید

یونگی متوجه تکون های ریز که هوسوک میخورد شد
و چشماشو بست خودش رو به خواب زد

_میدونم بیداری

یونگی چشماشو باز کرد و به هوسوک خیره شد

*هنوز خستمه

هوسوک گونه یونگی رو بوسید و با انگشت هاش رو پوست اون اشکال نامفهونی میکشید

_باید زودتر بلند بشیم امروز عروسیه

یونگی که حس خوبی از نوازش هوسوک میگرفت چشماش رو بسته بود و ازش لذت میبرد

*یکم دیگه

****

محل ازدواج یه سالن تقریبا بزرگ بود
اونا افراد زیادی رو دعوت نکرده بودن تمام مهمون ها روی هم شاید به دویست نفر میرسید

عروس ها توی اتاق های جدا در حال اماده شدن بودن

ریتا لباس دوتیکه ای که شامل یه نیم تنه مشکی و دامن مشکی میشید پوشیده بود
بخاطر شکم بزرگش نمی تونست لباس شب یک تیکه بپوشه و این لباس شکمش رو بیرون مینداخت که با یک تور تقریبا نازک از دیده شدن شکمش جلو گیری میکرد

اون همیشه دلش میخواست لباس عروسی مشکی داشته باشه
وقتی این موضوع رو به عمه اش گفت اونم بدون معطلی مجبورش کرد این لباسو بخره
اون بهش گفت هیچ اهمیتی نده که لباس عروس باید چی شکلی باشه
هرچی که دوست داره بپوشه به بقیه اهمیتی نده

یونگی و هوسوک در حال اماده شدن بودن
یونگی توی کت سفید که همرنگ پوستش بود زیباتر از قبل شده بود و به هوسوک میومد
بخاطر رنگ لباس ها به پیشنهاد جین که بشن ساقدوش عروس ها جواب مثبت دادن
و یونگی ساقدوش مینا و هوسوک ساقدوش ریتا بود

وقتش رسیده بود
هر دوتاشون توی راه رو همو ملاقات کردن
و اشک شوق توی چشمای همه دیده میشد

هر دوتاشون وقتی همو توی لباس عروس دیدن از شدت ذوق نمی دونست چیکار کنن
تمام این سال ها مثل یه فیلم کوتا با تمام سختی اسونیاش جلو چشماشون رد شد
و لبخند شیرینی به لب هر دوتاشون نشت

مینا جلو رفت و بوسه کوچیکی روی پیشونی ریتا گذاشت
دست هاشون رو قفل هم کردن و از پله های پاین رفتن
زبون هر دوتاشون بند اومده بود
پشت سر اونا یونگی و هوسوک راه افتاده بودن
اون ها هم دست همو گرفته بودن و لبخند از این کارشون روی لب های جانگووک نشست

4:55(S2)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora