25

318 60 26
                                    

P.25

هوسوک بدون توجه به حرف های ریتا سر تکون داد و روی صندلی نشست

در اون ور هم ریتا مینا و حتی یونگی داشت با استرس به اون نگاه میکرد
ریتا هنوز مطمئن نبود که میخواد کمکشون کنه
البته برای خوشحالی هوسوک بود اگه هوسوک رو ناراحت میکرد دیگه کمکی در  کار نبود و توجه ای به اون مرد نداشت
والبته که حالا قول بچه باعث شده بود دلش اب بشه و به فکر کمک کردن به هر نوعه ای بود حتی اینکه یونگی رو به سمت میز بکشون و با هوسوک رو در رو کنه

چون هوسوک جوری نشون میداد که دیگه براش اهمیتی نداره یونگی کجاست و چیکار میکنه البته که اینجوری نشون میداد و نتونسته بود  به اندازه کافی اون ها رو گول بزنه و یا حتی ممکنه خودش رو گول بزنه

چون دیگه بعد از اون دیدار براش مهم بود

یونگی براش خیلی مهم شده بود
حتی از همه چیز مهم تر و با ارزش تر
با ارزش ؟

:ام...‌من میرم پیشش

هوسوک فقط سر تکون داد و مینا با سرعت به سمت ریتا و البته یونگی مخفی شده رفت

!چه کار کنیم ؟

با ترس پرسید و دوباره از گوشه ستون سنگی سفید رستوران شیک به هوسوک بی خیال که توی گوشیش افتاده بود نگاه کرد

و یونگی تمام اون مدت خیره به هوسوک بود درست مثل کاری که‌ هر روز میکرد
میرفت و‌از فاصله تماشایش میکرد
بعد از اون دیدار نمی خواست فاصله ای بمونه
اره
داشت جبران میکرد مواقعه ای رو که هوسوک گرم نگاه کردن به یونگی بود ولی اون بی توجه بهش میکرد

و اون مواقعی که بخاطر غرور یا حتی چیزای احمقانه
وقتی هوسوک رو دوست داشت میترسید بهش نگاه کنه
میترسید دوباره اسیب بیینه
اون رو هر کسی توی نگاه اول میدید میگفت اون یه روانی بی احساسه ولی نبود
اون‌ادم‌با احساسی بود
خیلی با احساس
اون ضربه دیده بود
از طرف مادرش
پدرش
از طرف دنیا
و این‌اعتماد کردن رو براش سخت میکرد
اون ادم عوضی نبود
اون فقط پوسته یک ادم عوضی رو داشت ولی قلبش مهربون بود پاک بود
اون الان درست یونگی چند سال پیش بود که با پدرش زندگی میکرد
و‌ با توجه به فیلم درامای مسخره تلویزیونی به عشق باور داشت
اما دنیا چندان باهاش خوب نبود
دنیا با هیچ کس خوب نبود
ولی یونگی تصمیم گرفت ضعیف نباشه دنیارو شکست بده و ورق روزگار رو به سمت خودش بچرخونه
اون قوی شد ولی هر چیزی یه بهای داره و بهای اون قدرت ضعیف شدن یونگی از نظر شخصیتش بود که برای خودش به نمایش در میومد

:مامیریم اوکی نقشه یادته که

یونگی فقط سر تکون داد و دوباره انتظارش رو کشید تا وقتش برسه

ولی نگاهش رو از روی هوسوک نگرفت و همینجوری به هوسوک خیره بود

بعد از چند دقیقه توی‌ زاویه دیدش جز هوسوک یه نفر اومد‌ که یونگی ازش میترسید از اون داشت
اون شخص کسی نبود جز کیم سوکجین

4:55(S2)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt