16

353 65 30
                                    

P.16
1 هفته بعد

به چشمای کنجکاور همسرش نگاه کرد
خب اون حق نداشت چیزی بگه تصمیم خودش بود و هر کار داس میخواست انجام میداد در اینم شکی نبود 
فقط یه مشکل داشت اینکه اون حرفی به هوسوک بزنه و مطمئن بود بعد از اون وسط خود هوسوک به فاک میره

^خب

نامجون چشماش رو ریز کرد به به جین که انگار استرس داشت مشکوکانه نگاه کرد
یادشه اخرین با این صورت رو روز عروسیشون دیده بود
یعنی چی شده که جین‌ انقدر استرس داده

"یه کاری میخوام بکنم ولی نباید به هوسوک چیری بگی

سریع توضیع داد

^چیکار میخوای بکنی نکنه میخوای براش رل پیدا کنی

با این حرف جین متوجه شد اون احمق تر از چیزیه که فکرش رو میکرد و با خودش گفت
شعت اون پسر که توی مدرسه مخ بود قیقا از کی اینقدر احمق شده

"نه احمق ربطی به هوسوک نداره ولی اون نباید بفهمه

با دستش یکی پس کله نامجون بیچاره زد و روش رو کرد اونور
احساس کسی رو داشت که داده مواد مخدر جابجا میکنه

"قول بده عصبانی نمیشی به هوسوک چیزی نمیگی و مخالفت نمی کنی

جین با دستاش تک تک گزینه ها رو شمرد و لبخند که میدونست باش میتونه نامجون رو اغفال کنه رو زد

^باشه

نامجون‌ دیگه توجه ای به حرف هاش نداشت و داشت با چشمای قلبی به لب های پف دار جین نگاه میکرد

"قراره ریتا رو بیارم پیش خودمون

جین اخرین حرفش رو زد و به نامجون نگاه کرد

موزیک (لالالالالاعع) که توی سر نامجون پخش میشد و داشت جین رو نگاه میکرد  با این حرف قطع شد و با چشمای که اندازه یه قابلمه شده بودن به جین خیره شد

^چییی
 
اخرین گزینه جین بوسیدن نامجون بود که انجامش داد حالا مطمئن بود که ریتا رو میتونه پیش خودش نگهداره

18:07

از خونه سالمندان برگشت و کلی معذرت خواهی بابت فوش های که  به اون پیر مرد  بدبخت داده بود 
پیرمرد اونو بخشید و خب از عذاب وجدانش کم شد

سوار ماشین شد و روشنش کرد اما بعدش فهمید که لاستیک پنجر شد

امروز وقعا روز خوبی براش نبود
شایدم این هفته تمامش گوه بود
شاید از همون اولش که پاش رفت روی صابون و به باسن افتاد توی حموم اخرشم حتما وقتی داره پیاده برمیگرده بهش تجاوز میکنن و بعدش حتما حامله میشه
به فکر احمقانه ای که داشت خندید و ‌گوشیش رو برداشت تا به کسی زنگ بزنه برای کمک که شارژ گوشیش تموم شد
واقعا تهش قراره حامله بشه
در ماشین رو بست و لگدی به در ماشینش زد
اگه می تونست همونجا میشت و گریه میکرد
ولی خیای مسخره میشد که یه مرد تقریبا 28 ساله بشینه و گریه کنه
بالاخره بی خیال غصه خوردن خورد
خونه سالمندان تقریبا میشه گفت به خونش نزدیک بود با یک ساعت پیاده روی میرسید
نفسش رو بیرون  داد و شروع کرد به قدم زدن توی خیابون خلوت
همینجور که داشت فکر میکرد به این تنیجه رسید که اگه یکی بگیره بهش تجاوز کنه چی ؟
به اطراف نگاه کرد
بخاطر فصل زمستون بودن هوا زود تاریک میشد  و الان  تقریبا همه جا تاریک بود
شاید نباید شروع به حرکت کردن توی شب میکرد
بدو بدو به سمت ماشینش برگشت و توی ماشین نشست اینجا امن بود ؟

4:55(S2)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora