9

342 77 22
                                    

P.9
کاش میتونست همه چیز رو درست کنه
همه و همه چیز رو به حالت اولش برگردونه
کاش وقتی میفهمید اینقدر عاشق احمقی میشه هیچ وقت عاشق نمیشد

یک لحظه بعد صدای بوق ماشین که کاملا جلوش بود توی سرش اکو میشد و تا وقتی به شیشه جلوش نگاه کرد دیگه خیلی دیر شده بود
سریع فرمون رو بگردردون و از تصادف جلو گیری کرد
ماشینش ایستاده بود و فردی که توی ماشین رو به روش بود شروع کرد به فوش دادن بهش
سریع فرمون رو باز برگردون و از اونجا دور شد
براش مهم نبود که داشت میرفت زیر ماشین یا نباید مست رانندگی میکرد
الان فقط یه تصمیم گرفته بود
حداقل به خودش شانس بده شانس درست کردن کاراش شانس برگشت توی زندگی هوسوک
شاید خیلی دیر شده بود ولی یونگی حداقل میتونست....
باخودش فکر کرد
اگه دیر شده باشی واقعا میخواد چیکار کنه ؟
برگرده و چی بگه ؟
اصلا براش مهم نبود که هوسوک چطوری قراره باهاش کنار بیاد
اون توی نامه ای برای هوسوک نوشته بود قلبش رو به اون داده که مواظبش باشه
حداقل شاید بتونه قلبش رو پس بگیره
البته اگه قلبی رو هوسوک نگهداشته بود

(بلند شید برقصد دیگه از الان یونگی روووو)

به سرعت به سمت خونه رفت
میدونست مینا حتما بعد از کشتن پدرش الان چقدر ناراحته یا شایدم هم کارش رو درست انجام نداده بود و باید اونو نجات میداد؟
شاید مینا پیشیمون شده بود
تا به خودش اومد خودش رو کنار برج دید
چطور از ماشین خارج شده بود وقتی خودش چیزی یادش نبود؟
سرش رو تکون داد و وارد شد
بدون توجه به دختر که بهش سلام کرد خودش رو توی اسانسور انداخت و سریع طبقه اخر رو زد
به خودش توی اینه نگاه انداخت و حالا فهمید اون دختر چرا لحنش ترسیده بود
صورتش یکم کبود شده بود و لباساش خاکی
موهاش هم شلخته بود
بعد از شنیدن صدای اسانسور ازش خارج شد و با دردی که توی پاهاش بود خودش رو به در پنت هوس رسوند و رمز در رو زد
در با صدای تیکی باز شد و یونگی خودش رو نگران توی خونه بهم ریخته شده انداخت
تمام خونه به صورت اشفته ای بهم ریخته بود و وسیله ها بهم‌ریخته بودن

*مینا

دختر رو صدا زد و هق هق ضعیفی رو شنید از توی اتاقش
البته اتاق ریتا و مینا که الان مال یونگی شده بود

مینا موهای مشکیش روی تخت پخش کرده بود وصورتش کاملا قرمز شده بود
یونگی دلش براش سوخت
توی این مدت مینا مثل یه تیهگاه براش بود
یادشه اون اولا چقدر از این دختر بدش میومد ولی حالا تنها داشته ای بود که براش باقی مونده
حتی وقتی پسش میزد کنار یونگی مونده بود یونگی نمی تونست یکم از این محبت ها رو جبران کنه ؟
دستاش رو باز کرد و دختر رو توی بغلش گرفت و شروع کرد به نوازش سرش

*متاسفم

یونگی واقعا متاسف نبود بنظرش مینا باید برخود بدتری با جانگ داشت
نه یه مرگ با یه سرنگ(موادی که مینا به پدرش زد بعنوان بی هوش کنده قوی استفاده میشه و عضلات داخلی رو شل میکنه از دوز زیادی وارد بدن بشه به صورت طبیعی باعث سکته و ایست قلبی میشه و کسی نمیدونه شخص به قتل رسیده یا نه!)

4:55(S2)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ