37

248 51 21
                                    

P.37

اون سفر رویایی شون تموم شده بود و همگی بهشون خوش گذشته بود

و هوسوکم بعد کلی مدت عکاسی رو کنار گذاشته بود فقط توی مغازش کار میکرد
رابطش با یونگی اوکی شده بود
دیگه اون محدودیت لمس کردنش رو نداشته بود
ریتا بهش گفته بود گذاشتن اون محدودیت ها احمقانه بود ولی مهم
مثلا میدونست این دفعه یونگی بیشتر قدرش رو میدونه و خودش و بخاطر گند زدن به زندگی هردوتاشون لعنت میکنه
و خب این حقش بود
کارای شرکت ریخته بود روی سر جیمین و اون میخواست توی اولین فرصت از این همه کار خلاص بشه سهامش بفروشه
بخاطر کمکی که به ریتا و یونگی کرده بود تمام کارای اون شرکت افتاده بود روی دوشش
یونگی که با هوسوک وقت میگزروند و مینا هم باید مثل یه پروانه دور ریتا بچرخه
بخصوص‌ که الان داشتن ازدواج میکردن کارای عروسی رو به عمه ریتا سپرده بود که همونجا ازدواج کنن و همینجور اونجا زندگی کنن
دوست داشت زندگی جدیدی رو شروع کنن روی عمه ریتا کلی کار کرده بود تا وقتی برگشت اون مخ ریتا رو شتشو بده که حداقل برای بچه بهتره که توی جامعه اسپانیایی و اوپن مایند بزرگ بشن
البته هنوز به اون کوچولو عادت نکرده بود که یکی دیگه هم بهش اضافه شده بود
و اون دوتا کاری میکردن که نامزدش بی حوصله بی اعصاب بشه یا حتی بخواد به حدی بخاطر یه مثلا مسخره تا مرز گریه برسه
امروز هم وقت دکتر رو داشتن برای چکاپ و رضایت جیمین برای حضانت اون یکی کوچولو دیگه

جیمین از نگاه برزخی مینا میترسید
راستش ریتا گفته بود دوست داره چشم لب بچشون به جمین بره و این اعصاب مینا و خورد میکرد

و همینجور اون مسبب دوتا بچه شده بود
مینا امیدی به لقاح خارجی نداشت و چون چند باری انجام دادن نتیجه ای نگرفتن با اهدای جیمین مشکلی نداشت ولی همون یک باری که بهش هیج امیدی نداشت باعث ۲ بچه شده بود

$لطفا اینجا رو امضا کنید و خب کارمون تموم شده خیلی از شما ممنونیم که به این خانواده اهدایی کردین و مسبب یه زندگی شاد شدین

دکتر همینجور با لبخند حرف میزد و میخواد از جیمین بپرسه دوست داره دوباره به بانکشون اهدایی بده یا نه که در به شدت باز شد و پرستار خوشحال جلوی مینا استاد

$بهتره یه برگه حضانت دیگه امضا کنید خانوم بیون به لطف شما اقای پارک ۳ قلو بارداره

با این حرف لبخند روی لب های دکتر نشت
و البته مینا بدون توجه به دکتر و پرستاد به سمت جیمین یورش برد

و به زور دکتر از هم جدا شد

:دقیقا به چه کوفتی فکردی زدی که حالا باید جورش من پس بدم

جمین لبخندش خورد

'یه فیلم خوب دیدم

مینا زبر لب یه کثافت بهش گفت و با اخم ازش جدا شد تا دوباره ریتا رو ببینه
و همونجا تصمیم گرفت دیگه سنوگرافی نرن چون احتمال داشت تعداد اون کوچولو های توی شکم اون به مراتب بیشترن بشن

مینا به این فکر میکرد که ۳ شیطون کوچیک مثل جیمین قرار بیان رابطشون رو که هنوز رسمی نده رو خراب کنن و این طوری میشد
باید قبل از بزرگ شدن شکم ریتا زودتر ازدواج میکردن و تمام
به همین دلیل تصمیم گرفت بعد از بیمارستان به ریتا بقیه بگه که بیاد برای یه عروسی اماده باشن و البته خوب با عمه ریتا چت کنه مجبورشون کنن تا بدنیا امدن بچه ها اسپانیا بمون بعد از اون برای همیشه اونجا باشن
تا یه زندگی راحت رو بالاخره تجربه کن
تجربه های بدی توی این شهر کشور داشت
اولی پدرش و مادرش بعد سورا و بعد اتفاق های دیگه
اون یه ارامش همیشه گی میخواست
چه به قیمت جدا شدن از کشور یا هرچیز دیگه
حالا فقط میخواست این نیمه دوم زندگیش رو شاد راحت با خوشی زندگی کنه!

20:39

با کلید در خونه هوسوک رو باز کرد و بوی مرغ اولین چیزی بود که حس کرد اب دهنش رو با ولع بالا کشید در رو عمدا محکم بست تا هوسوک متوجه حضورش بشه

هوسوک بهش اعتماد کرد بود کلید خونه رو بهش داده بود ولی نمی دونست یونگی قرار هروز بیاد خونش شام بخوره خودش بزنه به خواب و....

هوسوک انگار حموم بود پس یونگی بدون توجه بهش بش بخاطر گشنگی زیاد و کار زیاد شرکت که امروز بدون مینا و جیمین گذشته بود کمی از نودل های شیشه ای توی قابلمه برداشت و مرغ و مواد دیگه رو بهش اضافه کرد نشست به خودن
هوسوک هم توجه حضورش شده بود و از حموم بیرون امد و لباس هاش رو تنش کرد
یونگی توقع داشت مثلا اون لخت بیاد بیرون و شاهد صحنه های ممیزی و منکراتی بشه که نقشش نگرفت و هوسوک با لباس بالای سرش حاضر شد

_اه سلام تربیت نداری هرشب خونه منی ؟ خب قلبش بگو اصلا به خودت‌سخت نگیریا میای اینجا شام میخوری میخوابی دوباره میری شب برمیگیردی ؟ هتل پیدا کردی؟

هوسوک شروع کرد به غرغر کردن ولی خب از این سر زدن های یهوی خوشش امده بود بخصوص موقعه خوابیدنش
یونگی بغلش میکرد و میخوابید
حس خوبی داشت که قبلا با یونگی تجربه نکرده بود هیچ وقت بغل نشده بود هیچ وقت با عشق  نخوابیده بود

ولی این تجربه ها رو دوست داشت و اون ها رو عمیقا حس میکرد حس خوشی که تا به حال توی قلبش نپیچیده بود

*گشنمه میشه غذا رو برام بکشی؟

یونگی با چشمای نگاهش کرد و اون یاد گربه چکمه پوش افتاد که چشماش و برای شرک ناز میکرد
اونم خر میشد
هوسوکم همینجور شد
چشمای یونگی خرش کردن و اون سهم زیاد غذا رو برای یونگی کشید

و در سکوت کامل با ارمش نشست غذا خودن اون رو تماشاکرد
و به کیوت بودنش نگاه میکرد

______

فکرم درگیره حوصله ندارم
کمه ووت کامنت فراموش نشه
فقط دلم میخواد داستانام تموم کنم

4:55(S2)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon