P.39
هوسوک دیگه ترسی از اعتماد کردن به یونگی رو نداشت
حتی براش راحت تر شده بود که اون رو همیشه کنار خودش ببینه
بعد از اون روز، روز های شیرینی رو تجربه میکرد که باعشق تمام میگذشتن
لبخند های یونگی
صدا های توی سرش دیگه خاموش شده بودن
دیگه اهمیتی نمیداد به اینکه دل بده ببازه
چون همین الانشم دلش دست یونگی بود
ولی الان بهش اعتماد داشت
ته دلش دیگه چیزی بدی نبود
اون فراموش نکرده بود
هرچی که بود بالاخره دوسال از زندگیش بود
ولی دیگه یاد اوریشون نمیکرد
اون دوسال فراموش نشدنی بود
اما اگه توجه ای نمی کرد دیگه همیشه ملکه ذهن روحش نبودبا صدای پیام گوشیش از توی حس حالش پرید
به گوشیش نگاه کرد
یه پیام از طرف مینا بودراستش اون دوتا درگیر کارای ازدواجشون بودن
اینجور که بوش میومد مینا و عمه ریتا دست به یکی کرده بودن برن اسپانیا و اونجا زندگی کنن
با این حالی که ریتا مخالف بود:برای 3 ردز دیگه بلیت گرفتم برای اسپانیا برای همتون اونجا عروسی میگیریم خودت به یونگی بگو
هوسوک در جوابش یه لبخند فرستاد
خیلی خوب بود که بالاخره همشون داشتن به ارامشی که حقشون بود میرسیدنهوسوک دوست نداشت که اون دونفر جای دیگه زندگی کنن بخصوص حالا که قرار بود بچه دارن بشن
دوست داشت عمو بچه های ریتا باشه
باهاشون بازی کنه براشون عمو بشه خود هوسوک وقتی توی یتیم خونه زندگی میکرد ارزوشو داشن
اونا و ببره بیرون بهشون دوچرخه سواری یاد بده باهاشون توی پارک قدم بزنه براشون بستنی بخره
وقتای که مادرشون ازشون عصبانیه هوسوک کسی باشه که بهش پنا بیارناما نمیخواست بخاطر خوشی خودش توی زندگی کسی دخالت کنه
ریتا اخرای بارداریش بود تقریبا ماه 6 یا 7
با این حال تعداد بچه ها باعث شده بود
تبدیل بشه به یه زن تپل و غرغرو که تحملش سختهبا صدای همیشگی بوق ماشین یونگی که چند روزی بود کا بخاطرش مغاشو میبست وسیله هاشو جمع کرد در مغاذه رو بست
با لبخند به یونگی نگاه کرد وارد ماشین شد
ته دلش از بامزگی یونگی قش رفت
یونگی که لباس های هوسوک پوشیده بود و به طرز معجزه آسای کیوت خوردنی به نظر میرسید
توی اون لباس های رنگی و تقرییا ۲ ساز بزرگ تر از خودش مثل یه بیبی بوی شده بود_سلام
هوسوک کمی خودش جدی گرفت تا یونگی بهش توضیح بده لباس های اون توی تنش چیکار میکنه
*سلام
یونگی هم به روی خودش نیاورد
توی ماشن نشست
از اینکه شده بود راننده شخصی هوسوک خیلی راضی شود
تازه هرشب هم خونه هوسوک میخوابید اونجا رو کرده بود خونه زندگی خودش
کارای شرکتش رو روی دوش جیمین و مینا انداخته بود
YOU ARE READING
4:55(S2)
Fanfiction(فصل دوم پایان یافته) درست گفته بودن بالاخره جلوی پاش زانو زده و التماس کرد ولی دیگه برلش اهمیتی نداشت اخه قبلا اون به اشکاش فکر کرد که حالا به اشکای اون توجه کنه؟ کاپل: sope کاپل فرعی :...vkook'namjin ژانر : درام'جنایی'عاشقانه'اسمات' (این داستان ز...