10

375 79 14
                                    

P.10

4:55(یک هفته بعد )

توی دنیا سفید و خاکستری گیر کرده بود انگار همه چیز متوقف شده بود
زمان حرکتی نداشت نه به جلو و نه به عقب توی مکان اشنایی افتاده بود
خیلی اشنا وقتی به در دیوار نگاه میکرد میتونست حس کنه قبلا هم همینجا بود توی همین مکان و زمان
توی راهرو مشکی قدم میزد
میتونست حتی احساس کنه هوا هم حرکتی نمیکرد و منجمد شده بود
همینجور که به در دیوار نگاه میکرد می تونست صدای یک نفر رو بشنوه
انگار کسی داشت حرف میزد با فاصله کمی ازش
نمی تونست دقیقا بگه چه فاصله ای برای رسیدن صدا قدم هاش رو تند تر کرد و به تمام جهات میچرخید تا بتونه به صدا نزدیک بشه
ولی نمی شد انگار داشت دور تر هم میشد
صدا رفته رفته از سمت داد به ناله تبدیل شد
نمیدونست دقیقا باید به کدوم سمت بره
در های راه رو زیاد زیاد تر شدن
ترسیده بود و ازسمتی هم فضولیش باعث شد در رو باز کنه اما چیزی داخل در جز  خلا
اما صدا بهش نزدیک تر شده بود
باخاطر صدا خودش رو توی اتاق که کاملا تاریک بود انداخت
هرچی بیشتر داخل تاریکی میرفت صدا بهش نزدیک تر میشد
اینقدر جلو رفت که صدا رو واضع میشنید
صدا دردناک بود
دستش رو بالا برد و دستگیره ای که توی تاریکی پنهان شده بود رو لمس کرد
و در رو باز کرد

حالا فهمید چقدر این صحنه براش اشناست و چقدر این دیوار ها و اون صدا
کاش جلو نمیرفت دنبال صدا نبود
دیدن این صحنه براش جالب نبود
هیچیز جالبی برای دیدن خودش در حال التماس برای موندن یونگی نداشت
البته اگه قلب شکسته اش رو نادید بگیریم
دقیقا زمانی رسیده بود که خودش جلوی یونگی زانو زده بود و ناباورانه بهش نگاه میکرد
نمیخواست دیگه چیزی ببینه یا بشنوه
روش رو سمت دیوار کرد و چشماش رو بست

*باید تموم شه

یونگی بی رحمانه حرف میزد حتی هوسوک با وجود چشمای بستش می تونست تصویر رو کاملا به خاطر بیاره

_اما من..

قلبش به خاطر شنیدن صداش درد گرفت و نفسش برای لحظه ای هم که شده قطع شد

*تو چیزی جز فاک بادی نبودی و نیستی بعدا هم نخواهی بود فقط نمیخوام دیگه اینجا ببینمت

یونگی به همین سادگی پسش زده بود تنها کلمه ای که توی سرش پخش میدش چطور اینقدر احمق بود؟
چشماش رو محکم تر روی هم فشار داد قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت

_اما چطور میتونی.‌..

درسته چطور میتونست
چطور میتونست هوسوک رو توی این شرایط قرار بده 
هوسوک چرخید و با همون اشکاش رو به روی تصویر شد
باورش نمی شد چجور صحنه ای رو ایجاد کرد

*چیزی نبود بین ما هیچ چیزی بهت گفتم عاشق نشو ولی دیگه تموم شد نیازی بهت نیست

هوسوک دیگه بعد از این حرف یونگی گریه ای نکرد فقط ساکت موند و رفتنش رو تماشا کرد
اشکاش رو پاک کرد و به سمت پسری که روی زمین بود رفت
خودش
خودش دوسال پیش توی این موقعیت
خودش که اینجور بی دفاع روی زمین نشسته بود و تحقیر شدنش رو شاهد بود
یونگی اون شب هوسوک رو خیلی بد جور تحقیر کرده بود
اینکه تنها امیدت رو ازت بگیرن و بهت بگن ارزشی نداشتی جز یه بدن
حسی که اون لحظه داشت مثل یه فحاشه پاک بود
یونگی مثل یه هرزه باهاش برخورد کرد درصورتی که اون اولین کسی بود که هوسوک قلبش رو کاملا به اون داده بود پس چرا برای یونگی فرقی نداشت ؟
شاید بخاطر عشقی بود که هوسوک داشت ولی یونگی نه

4:55(S2)Where stories live. Discover now