p.After story (46)
صدای وز وز باد خنک بهاری بود که مستقیم به پوست دو پسر برخورد میکرد
*حالت خوبه اینجا همه جیز خوبه مینا دقیقا 5 سالگذشته انگار همین دیروز بود
یونگی گل های قرمز رو روی قبر اون یکی دختر گذاشت
*میدوارم هردوتاتون کنار هم بوده باشید...
یونگی دست کوچیک و روی چشماش احساس کرد و مثل همیشه میدونست صاحب اون دست ها کیه
اما این باعث نمیشد دل اون رو بشکنه*کیه که چشمامو گرفته
خنده ریز دخترانه ای بلند شد
و یونگی بخاطرش دلش ضعف رفت_بنظر خودت کی میتونه باشه یونگی
صدای هوسوک هم بلند شد
-اگه گفتی
صدای دختر بچه گوش های هر دوتاشون رو نوازش کرد
اون دختر اینقدر با نمک بود که فکر میکرد حالا که چشمای عمو یونگی شو بسته حتما نمی تونه تشخیص بده اون کیه
و خب همیشه عمو یونگی خنگ بود
اون هیچ وقت نمی فهمید که کسی که چشماشو گرفته
میرا تنها بچه ای که از اون دوتا زنده موندست*من که نمی تونم ببینم کی هستی تو؟
دختر بلاخره راضی شد تا دست هاش و از جلو چشمش برداره
و یونگی با دینش اون رو محکم بغل کنهوفتی که مینا براثر مریض شد و فوت کرد دقیقا ۵ ماهی از مرگ ریتا میگذشت
یکی دیگه هم از بچه ها بخاطر نارسایی ها و زایمان زود از دست رفته بود
و تنها چیزی که تحمویل دادنشون این کوچولو بودمیرا که کم وزن بود اما با این حال زنده مونده بود
یونگی هیچ وقت اون روز ها رو فراموش نمی کرد
هیچ کدومشون اون روز ها رو فراموش نمی کردن
با این حالی که کارول میخواست سرپرستی بچه رو قبول کنه
اما بخاطر اینکه جیمین پدر واقعیش بود اون رو به جیمین سپردنجیمین هم توی یکی از همون جلسه های دکترش با یه دختر به اسم سولا اشنا شده بودد
و تصمیم گرفت با سولا و دخترش زندگی جدیدی شروع کنه
اون واقعا مسولیت پذیر بود وقتی بهش اون رو دادن شروع کرد به گریه کردن
یه بچه کوچولو و کم وزن
جیمین همیشه ازش مراقبت کرد تمام شب های که بخاطر نارسایی کلیه هاش نمی تونست شیر رو حظم کنه و گریه میکرد تمام اون مدت جیمین مراقبش بود
کنار اون سولا واقعا مثل مادرش ازش مراقبت میکرد
سولا دختری بود که بخاطر نازایی از همسر سابقش کتک میخورد و مورد خوشونت قرار گرفته بود و بعد از جدایی بخاطر اصرار های مادرش با دکتر روانشناس حرف میزد
او واقعا مادر بودن رو دوست داشت دوست داشت یه خانواده بزرگ داشته باشه بخاطر همینم با کسی که درست نمیشناخت ازدواج کرده و بعدش هم که فهمید نمیتونه بچه دار بشه
از وجود اون کوچولو توی زندگیش خیلی خوشحال بود
اون رو دقیقا دختر خودش میدونست و توی این چند سال اونو بزرگ کرده بود
ESTÁS LEYENDO
4:55(S2)
Fanfic(فصل دوم پایان یافته) درست گفته بودن بالاخره جلوی پاش زانو زده و التماس کرد ولی دیگه برلش اهمیتی نداشت اخه قبلا اون به اشکاش فکر کرد که حالا به اشکای اون توجه کنه؟ کاپل: sope کاپل فرعی :...vkook'namjin ژانر : درام'جنایی'عاشقانه'اسمات' (این داستان ز...