Part 1

637 70 5
                                    

در خلسه ای عجیب فرو رفته بود. به این فکر می‌کرد که چطور باید از دست روز لعنتی برنامه ریزی شده در امان بماند. در عین بیچارگی و درماندگی، فکر می‌کرد این خودش است که باید برای خودش تصمیم بگیرد نه دیگران...

با صدای بوق اتومبیل عقبی از خلسه بیرون آمد و سرعتش را بیشتر کرد.
صدای ضبط رو بلند تر کرد و آهنگ مورد علاقه اش را زیر لب زمزمه کرد.
ماشینش رو جای همیشگی پارک کرد و پیاده شد.

درجواب " سلام مهندس " گفتن های همه سکوت کرد.
سوار آسانسور شد و دکمه ی 3 رو فشار داد.

منشی: صبح بخیر یول.

اخم کرد و با حرص بهش توپید:
+ یونا...

لبخند دلفریبی زد:
-- خیلی خب حالا آقای مهندس. ما که دیگه این حرفا رو نداریم!

دست هایش را روی عرض میز گذاشت و به آنها تکیه داد:
+ چرا اینقدر اینجا شلوغه؟

-- واسه استخدام مدیر اجرایی شعبه ی خرید و فروشه. باید باهاشون مصاحبه کنی.

تقریبا داد زد:
+ همشون؟

یونا سری تکون داد و چیزی نگفت.

-- تا آخر هفته هیچ سفارشی قبول نکن. جلسه ی ساعت 2 رو هم کنسل کن، حوصله ی اون زنیکه ی بدسلیقه ی رو مخ رو ندارم. هیچکس رو هم وصل نکن.

یونا مضطرب شد:
+ ولی قربان جلسه....

در اتاقش رو باز کرد:
-- همین که گفتم خانوم جی!

وارد اتاق شد و میز کارش رو مثل همیشه نامرتب دید. برگه های درهم و برهم رو کمی مرتب کرد و کتش رو روی چوب‌لباسی آویزون کرد. هنوز چند دقیقه از ورودش به اتاق نگذشته بود که تلفن روی میز به صدا در اومد.

-- یونا... خوبه گفتم کسی رو وصل نکن.

یونا با استرس زمزمه کرد:
+ معذرت میخوام قربان. پدرتون پشت خط هستن.

دکمه ی سبز رو فشرد:
-- آبونیم؟ ( پدر به کره ای )

+ جلسه چرا کنسل شده؟

چانیول چندبار سرش رو به میز کوبید « چرا خبرا اینقدر سریع میرسه؟» :
-- امروز کارهای مهمتری داریم پدر. باید با حدود 30 نفر مصاحبه کنم.

+ خیلی خب. میذارمش واسه فردا.

بدون حرف تلفن رو قطع کرد « کی میخوای دست از این کارهات برداری؟»

همین که سرش رو روی میز گذاشت تلفن دوباره زنگ خورد!

-- اگه این تلفن یه بار دیگه زنگ بخوره اخراجی یونا! اوکی؟

یونا میدونست که این تهدید عملی میشه:
+ قربان... مدیر شرکت هوان ( Huan ) اینجان.

-- خب؟ چیکار کنم؟

arbitrary life love Where stories live. Discover now