Part 31

122 28 0
                                    

قبل از اینکه وارد هتل بشه کمی شک کرده بود که نکند لوهان آدرس رو اشتباه فرستاده باشه. با خودش کلنجار میرفت که چرا همان موقع ازش نپرسیده باید دنبال کدام اتاق باشه.

بدون هیچ حرفی فقط کنار میز پذیرش ایستاده بود و برای هزارمین بار سعی می‌کرد با لوهان تماس بگیره اما در دسترس نبود.

همین که سرش رو بالا آورد کسی به شدت بهش برخورد کرد و از کنارش رد شد. با تعجب سمتش برگشت و با دیدن لوهان که به سرعت از هتل خارج شده بود تعجبش چند برابر شد.

نتونست بهش برسه و لوهان سوار تاکسی از هتل دور شد. هنوز این رفتارش رو هضم نکرده بود که جونگین درست از پشت سرش سمت در خروجی دوید و بعد از اینکه متوجه شد به لوهان نمیرسه روی زانو خم شد و نفس گرفت.

چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد و به محض بالا آوردن سرش نگاهش به چشم‌های سهون افتاد.

سهون اخم کرده بود و با عصبانیت بهش خیره شده بود. مطمئن بود که اگر لوهان چیزیش شده باشه همه‌اش زیر سر جونگین بوده.

جلوتر رفت. دستش رو گرفت و جونگین رو نزدیک خودش کشید:
+ مگه تاکید نکرده بودم اگه دوسش نداری ازش دور بمون؟

-- تو چرا سنگ اونو به سینه میزنی؟ هرچی سرش میاد بخاطر خودشه! در اصل اونه که پاش رو از زندگی من نمی‌کشه بیرون!

یقه‌اش رو گرفت و تا جایی که امکان داشت بهش نزدیک شد:
+ بهت گفتم ما دوستیم... گفتم نمیخوام بخاطر این موضوع دوستیمون به هم بخوره پس خواهشاً دیگه دنبال اون پسر نباش... بذار زندگیشو بکنه.

اینکه طوری رفتار می‌کرد انگار جونگین تمام مدت دنبال لوهان راه افتاده و رهاش نمیکنه باعث می‌شد بهش بر بخوره.

دست سهون رو از یقه‌اش جدا کرد و با لبخند بهش خیره شد:
-- باور کن منم نمیخوام این دوستی رو خراب کنم اما میخوام بدونی اونی که این وسط مقصره من نیستم، لوهانه... اونه که همیشه یه ردی از خودش تو زندگی من جا میذاره!

+ بسپارش به من.
یقه ی جونگین رو مرتب کرد و بهش لبخند زد:
+ معذرت میخوام که بد حرف زدم. فقط این چند وقت خیلی تحت فشارم.

بدون وقفه در آغوش کشیدش:
-- هی پسر... من درک میکنم! نگران نباش.

با لبخند ازش جدا شد و بعد از خداحافظی کوتاهی هتل رو ترک کرد. باید هرطور که می‌شد لوهان رو پیدا می‌کرد.

زمان خیلی کند می‌گذشت و این آزار دهنده بود. اینکه رسما هیچ چیزی از لوهان نمیدونست و حتی مطمئن بود که پدر و مادرش هم چیزی ازش نمیدونن!

باورش نمیشد که خانواده ای، فرزندشون رو اینطور به حال خود رها کنند تا اینکه یادش به خانواده ی خودش افتاد. اونها هم رهاش کرده بودند ولی نه اینطور که لوهان در تنهایی مطلق به سر می‌برد.

arbitrary life love Where stories live. Discover now