Part 41

133 32 1
                                    

هوا کاملا تاریک شده بود که هواپیما به زمین نشست و مسافران تک تک پیاده شدند. به محض اینکه از فرودگاه بیرون آمد نفس عمیقی کشید و هوایی تازه کرد.

گوشه ای ایستاد تا توی دست و پای بقیه نباشه. درحالی که زیاد سر از زبان چینی در نمی‌آورد و حتی آدرسی هم از لوهان نداشت به چین آمده بود.

+ خیلی خب اوه سهون... الان قراره با یه چمدون تو دستت و آواره ی خیابونا چیکار کنی؟

تنها سؤالی که اون لحظه از خودش می‌پرسید همین بود! کی میتونست آدرس لوهان رو داشته باشه؟

میخواست با بکهیون تماس بگیره اما تلفنش خاموش بود و احتمال میداد که اون پسر هم حال خوبی نداشته باشه.

با خودش کلنجار رفت و در آخر با جونگین تماس گرفت. فکر اینکه جونگین آدرس خونه ی لوهان رو داشته باشه باعث می‌شد اخم روی پیشونیش بشینه اما در حال حاضر چاره ای نداشت.

-- سهون؟ حالت خوبه؟

نمیدونست چطور سر بحث رو باز کنه برای همین ترجیح داد فعلا به احوال پرسی ادامه بده:
+ من خوبم... تو چطوری؟ چیکار میکنی؟

متوجه شده بود که سهون با اضطراب صحبت میکنه:
-- من پیش چانیولم یه سری کار داریم که باید انجام بدیم.

+ خوبه... عااام؛ من الان اومدم چین!

با صدای بلند پرسید:
-- چین؟! اونجا چیکار میکنی؟!

با سردرگمی پرسید:
+ تو آدرسی از لوهان داری؟

جونگین کمی فکر کرد و ناگهان چیزی به ذهنش رسید:
-- خودم نه ولی یکی رو میشناسم که داره! بهت پیام میدم.

تماس قطع شد و فقط چند دقیقه طول کشید تا آدرس برایش ارسال بشه. سریع تاکسی گرفت و تلاشش رو کرد تا راننده رو متوجه کنه باید کجا بره.

خانه ای که روبه‌رویش پیاده شده بود به نظر آپارتمانی نمی‌آمد و کوچک و جمع و جور بود. چند بار زنگ در رو زد اما کسی جوابش رو نداد. چمدونش رو کنار دیوار گذاشت و خودش هم به دیوار پشت سرش تکیه داد.

لوهان برای اولین بار حتی بعد از اجرا هم مست نکرده بود و سرشار از انرژی بود! میتونست قسم بخوره که توانایی داره تا خونه اش یک‌راست بدوه!

+ تا خونه باهات میام.

قبل از اینکه سوار تاکسی بشه سمتش برگشت:
-- نیازی نیست کریس! من مست نیستم.

+ اما از نیمه شب گذشته... نمیتونم بذارم تنها بری.

زبان به اعتراض باز کرد و همزمان از جلوی در ماشین کنار رفت تا کریس سوار بشه:
-- من بچه نیستم!

کریس با خنده سوار ماشین شد و لوهان با حرص کنارش نشست. احساس خواب آلودگی می‌کرد و پلک هاش داشت روی هم می‌افتاد.

arbitrary life love Where stories live. Discover now