هوا کاملا تاریک شده بود که هواپیما به زمین نشست و مسافران تک تک پیاده شدند. به محض اینکه از فرودگاه بیرون آمد نفس عمیقی کشید و هوایی تازه کرد.
گوشه ای ایستاد تا توی دست و پای بقیه نباشه. درحالی که زیاد سر از زبان چینی در نمیآورد و حتی آدرسی هم از لوهان نداشت به چین آمده بود.
+ خیلی خب اوه سهون... الان قراره با یه چمدون تو دستت و آواره ی خیابونا چیکار کنی؟
تنها سؤالی که اون لحظه از خودش میپرسید همین بود! کی میتونست آدرس لوهان رو داشته باشه؟
میخواست با بکهیون تماس بگیره اما تلفنش خاموش بود و احتمال میداد که اون پسر هم حال خوبی نداشته باشه.
با خودش کلنجار رفت و در آخر با جونگین تماس گرفت. فکر اینکه جونگین آدرس خونه ی لوهان رو داشته باشه باعث میشد اخم روی پیشونیش بشینه اما در حال حاضر چاره ای نداشت.
-- سهون؟ حالت خوبه؟
نمیدونست چطور سر بحث رو باز کنه برای همین ترجیح داد فعلا به احوال پرسی ادامه بده:
+ من خوبم... تو چطوری؟ چیکار میکنی؟متوجه شده بود که سهون با اضطراب صحبت میکنه:
-- من پیش چانیولم یه سری کار داریم که باید انجام بدیم.+ خوبه... عااام؛ من الان اومدم چین!
با صدای بلند پرسید:
-- چین؟! اونجا چیکار میکنی؟!با سردرگمی پرسید:
+ تو آدرسی از لوهان داری؟جونگین کمی فکر کرد و ناگهان چیزی به ذهنش رسید:
-- خودم نه ولی یکی رو میشناسم که داره! بهت پیام میدم.تماس قطع شد و فقط چند دقیقه طول کشید تا آدرس برایش ارسال بشه. سریع تاکسی گرفت و تلاشش رو کرد تا راننده رو متوجه کنه باید کجا بره.
خانه ای که روبهرویش پیاده شده بود به نظر آپارتمانی نمیآمد و کوچک و جمع و جور بود. چند بار زنگ در رو زد اما کسی جوابش رو نداد. چمدونش رو کنار دیوار گذاشت و خودش هم به دیوار پشت سرش تکیه داد.
لوهان برای اولین بار حتی بعد از اجرا هم مست نکرده بود و سرشار از انرژی بود! میتونست قسم بخوره که توانایی داره تا خونه اش یکراست بدوه!
+ تا خونه باهات میام.
قبل از اینکه سوار تاکسی بشه سمتش برگشت:
-- نیازی نیست کریس! من مست نیستم.+ اما از نیمه شب گذشته... نمیتونم بذارم تنها بری.
زبان به اعتراض باز کرد و همزمان از جلوی در ماشین کنار رفت تا کریس سوار بشه:
-- من بچه نیستم!کریس با خنده سوار ماشین شد و لوهان با حرص کنارش نشست. احساس خواب آلودگی میکرد و پلک هاش داشت روی هم میافتاد.
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...