تمام تلاشش رو برای سر پا ایستادن کرده بود اما ضعف داشت و سرش هم به بدترین شکل ممکن درد میکرد.
صدای زنگ در مجبورش کرد از جا بلند بشه تا در رو باز کنه. تا به در برسه چند بار دیگر زنگ زده شد.
+ اینجا چیکار میکنی داهیون؟
در رو هل داد و وارد خانه شد:
-- چند روزه گوشیت رو جواب نمیدی. بابابزرگ نگرانت شده بود.بدن بی حسش رو روی کاناپه پرت کرد و دراز کشید:
+ چی دارید به جز چرت و پرت بگید که جوابتونو بدم؟عصبی شده بود اما چهره ی بکهیون باعث میشد اول ابراز نگرانی کنه:
-- چرا رنگ و روت پریده؟ اتفاقی افتاده؟
تازه حواسش جمع شد و با تردید پرسید:
-- وونهو کجاست؟ چیزیش شده؟اشاره ای به تلفن روی میز کرد:
+ میشه اول تلفن رو جواب بدی؟داهیون با اکراه بلند شد و تلفن رو برداشت.
+ آقای بیون؟ از شروع ساعت کاری یک ساعت گذشته... شما کجایید؟
نگاهی به حال و اوضاع بکهیون کرد:
-- سلام! آقای بیون امروز نمیتونن بیان شرکت حالشون مساعد نیست.دختری که پشت خط بود چند ثانیه سکوت کرد و بعد ادامه داد:
+ ولی آقای پارک دستور دادن باهاشون تماس بگیرم. ایشون تفاوتی با بقیه ندارن و باید سر ساعت اینجا حاضر باشن.بکهیون از جا بلند شد و به داهیون اشاره کرد تا بگه که داره آماده میشه بره سر کار.
-- باشه مشکلی نیست... آقای بیون تا چند دقیقه دیگه میرسن شرکت.
تلفن رو سرجاش گذاشت و به بکهیون که مشغول پوشیدن لباسهاش بود خیره شد:
-- حالت واقعا خوب نیست.کیف پول و دسته کلیدش رو برداشت. در خانه رو باز کرد و با دست اشاره کرد تا داهیون بیرون بره.
پشت سرشون در رو بست و قبل از سوار شدن به ماشین گفت:
+ حالم خوبه نگران نباش... وونهو هم پیش لوهانه. تاکسی بگیر و برو خونه.بدون اینکه منتظر جواب باشه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
_______
تماس که قطع شد نیشخندی زد:
-- کارت خوب بود یونا.سمت اتاقش رفت و دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای یونا متوقفش کرد.
+ یول...
سرش رو برگردوند و پرسشی بهش نگاه کرد.
+ پدرت گفت قبول کردی ازدواج کنیم. تا وقتی از خودت نشنوم باورم نمیشه.
سعی کرد لبخند نصفه نیمه ای بزنه:
-- آره خودم گفتم... با 27 نوامبر موافق بودی؟یونا با ذوق و شوق بهش نگاه میکرد:
+ این یعنی... تا کمتر از یه ماه دیگه ما زن و شوهر به حساب میایم! خدای من! باور نکردنیه!
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...