Part 34

117 33 1
                                    

از زمانی که سهون پیام داده بود " میام خونه حرف می‌زنیم. " بیشتر از چند ساعت گذشته بود و لوهان همچنان منتظر بود تا ورود ماشین سهون به ساختمان رو ببینه.

آسمان گرفته بود و ابرهای تیره پیش‌بینی بارش باران رو قطعی میکردند. منتظر بارش باران بود اما دانه های کوچک برف که پایین می‌آمدند و روی سطح زمین می‌نشستند حس بهتری نسبت به باران بهش میداد.

بالاخره ماشین سهون وارد پارکینگ شد و بعد از پیاده شدنش توجهش به تراس واحدشون جلب شد.

از دیدن لوهان با یک تیشرت و شلوار راحتی عصبی شد. واقعا شباهتی بیش از اندازه به بچه های کوچک داشت! چطور نمیدونست که امکان داره سرما بخوره؟

صدای باز شدن در خانه رو شنید اما برنگشت. منتظر بود تا سهون وارد تراس بشه و وقتی انتظارش طولانی شد خواست برگرده که ناگهان پتویی روی شانه‌هایش افتاد.

+ پیش خودت فکر نکردی سرما میخوری احمق؟!

تا اون موقع متوجه سرما نشده بود اما حس کردن لطافت و گرمای پتو روی پوستش تازه باعث شد متوجه بشه که چقدر سردش بوده. پتو رو بیشتر دور بدنش پیچید و سمت سهون برگشت.

-- هنوز از دستم ناراحتی؟

+ نیستم...

دروغ نمی‌گفت. واقعا ناراحت نبود و حتی اگه میخواست هم نمیتونست از دست لوهان ناراحت بشه. معنی عشق هم همین بود.... هرکاری هم که می‌کرد باز با تمام وجود عاشقش بود.

+ تنها چیزی که توی چشم‌های من میبینی ناراحتیه؟

لوهان با دقت به چشم‌های سهون خیره شد و توی تیله های مشکی رنگش غرق شد.

-- ناراحتی و... یکم عصبانیت.

لبخندی زد که بیشتر از شادی احساس غم رو منتقل می‌کرد. لوهان توانایی خواندن عشق رو از توی چشم‌هاش نداشت.

+ آدما حسی که تا به حال هیچوقت نداشتن رو نمیتونن توی بقیه تشخیص بدن. دلیل این که نمیتونیم اطرافیان رو درک کنیم همینه.

با تعجب پرسید:
-- مگه میشه حسی رو نداشته باشی؟ همه ی احساسات توی وجود آدم هستن.

کنار لوهان ایستاد و دست‌هاش رو روی نرده هایی که کمی برف رویشان نشسته بود ستون کرد:
+ آره درست میگی اما همه ی احساسات به یه محرک نیاز دارن تا فعال بشن. تا وقتی اون محرک پیدا نشه نمیتونی اون حس رو توی بقیه ببینی.

با اینکه درست منظور سهون رو متوجه نمیشد و احساس می‌کرد جدیدا عجیب و غریب تر از قبل رفتار میکنه اما سری تکون داد و سعی کرد بحثی که منتظرش بوده رو شروع کنه.

-- اون روز توی هتل... جونگین رو دیدم... با دوستم.

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-- همون موقع فهمیدم که همه چی بین ما همون چند سال قبل تموم شده بود. فکر کردن به اینکه بخوایم این رابطه رو دوباره شروع کنیم مسخرست.

arbitrary life love Where stories live. Discover now