Part 43

133 36 0
                                    

چند ساعت بیشتر نشده بود که از آمریکا برگشته بود اما بعد از صحبت با پدربزرگش مستقیم به شرکت آمده بود. از همان ابتدای وارد شدن به اتاق قبلی اش چندین بار با لوهان تماس گرفته بود و علی رغم اینکه گوشی اش روشن بود و زنگ می‌خورد اما جوابی نمی‌گرفت.

گوشی رو محکم روی میز پرت کرد و صدای برخوردش با شیشه ی روی میز صدای ناهنجاری ایجاد کرد. عصبی بود اما خودش هم متوجه دلیل اعصاب به هم ریخته اش نبود. همه چیز دقیقا باب میلش پیش رفته بود پس عصبی بودن منطقی به نظر نمی‌رسید.

دوباره گوشی رو برداشت و شماره ی لوهان رو گرفت. به خودش قول داد که این دفعه بار آخر باشه!

سهون که از شنیدن صدای بلند زنگ موبایل خسته شده بود و نمیتونست بیشتر از این نادیده اش بگیره، چرخی زد و سعی کرد لوهان رو بیدار کنه.

-- این گوشی لامصب رو خاموش میکردی!

لوهان بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد و کورکورانه دستش رو روی میز کشید. قبل از اینکه موفق بشه گوشی رو پیدا کنه چند تا وسیله ی ریز و درشت رو روی زمین انداخت و بالاخره موبایلش رو پیدا کرد.

با دیدن اسم " بیریخت " فحشی زیر لب داد و تماس رو وصل کرد:
+ فاک یو بیون بکهیون! محض رضای خدا بذار یه ساعت مثل آدم بخوابم!

اعتراف می‌کرد که دلش حسابی برای این لحن لوهان تنگ شده بود. لبخندی که ناخودآگاه موقع صحبت کردن باهاش روی لبش می‌نشست رو هیچکس نمیتونست تا ساعت ها از روی لبش محو کنه.

-- من برگشتم کره. تو کجایی؟

چشم‌های خمار از خوابش رو باز کرد و نیم نگاهی به وضعیتش انداخت. دست‌های سهون کاملا دور بدنش حلقه شده بودند و لوهان کاملا در آغوش گرمش فرو رفته بود. همین باعث می‌شد که ناخواسته جوابی در ذهنش به سوال بکهیون بده... " تو بغل سهون! "

اما جوابی که به زبان آورد کاملا متفاوت بود:
+ چین.

تازه خواب از سرش پرید و متوجه شد که بکهیون چی به زبان آورده:
+ صبر کن! تو الان گفتی... برگشتی کره؟!

بکهیون خندید و با " آره " ی کوتاهی تاییدش کرد. بیشتر به صندلی تکیه داد و راحت‌تر از قبل نشست.

-- آدرس کلاب هیونگت رو میخوام.

لوهان بدون توجه به اینکه بکهیون چی ازش خواسته به یکباره از آغوش سهون بیرون پرید و نود درجه روی تخت نشست. سهون که با این حرکت لوهان دوباره از خواب پریده بود مات و مبهوت بهش خیره شد.

+ تو کره چیکار میکنی بکهیون؟! وای خدای من! بیریختم برگشته!
لحظه ای به خود‌ش اومد و آروم گرفت:
+ برگشتنت... دلیل خاصی داره؟

خودش میدونست که این برگشتن یهویی بکهیون نشانه ی خوبی نیست. در ذهنش  تصوراتی رو پرورش میداد که تا همین الان حتی بهش فکر هم نکرده بود... می‌ترسید از اینکه به زبان بیاره اما بکهیون انگار بر همه ی ترس‌هاش غلبه کرده بود.

arbitrary life love Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin