سهوون کاملا اضطراب و نگرانی رو توی وجود برادرش میدید. درسته که همیشه سرگرم کارهای شرکت بود اما خیلی خوب برادرش رو میشناخت.
+ انتظار داشتم دست تو دست هم وارد کلیسا بشید سهون!
سهون یه روانپزشک بود! تک تک رفتارهای آدم ها رو از بر بود و تمام تلاشش رو میکرد تا نشون نده از نیومدن لوهان میترسه. تقریبا هم موفق بود ولی نه در برابر برادرش!
-- گفتم شاید بهتر باشه روز آخر مجردیش رو با دوستش بگذرونه... هوم؟
با اینکه باورش نشده بود اما نخواست بحث رو ادامه بده:
+ امیدوارم همینطور باشه.و در همان حال بکهیون درحالی که از بس سر لوهان غر زده بود سردرد گرفته بود، بالاخره بعد از تلاش های بسیار پسر روبهروش رو مجبور به زدن رژ لب کرد!
-- بکهیون! توروخدا تمومش کن!
ولی بکهیون دست بردار نبود. رژ صورتی رنگ رو کمی بیشتر روی لب های نیمه باز لوهان کشید و با دست دور لبش رو تمیز کرد. خط چشمش رو تمدید کرد و با زدن سایه ی ملیح آبی رنگ کارش رو تموم کرد.
+ خیلی جیگر شدی! بپا سهون نخورتت!
لوهان به مسخره بازی های بکهیون خندید و توی آینه به خودش نگاه کرد. موهای خرمایی رنگش که بکهیون به سمت بالا حالت داده بود، واقعا جذابتر از همیشه اش کرده بود. حق با بکهیون بود... واقعا خوشگل شده بود.
کراواتش رو مرتب کرد:
-- کاش اینقدر شلوغش نمیکردی بک... همه اینا فرمالیتهست!دستمال سفید رنگی رو مرتب تا زد و توی جیب روی سینه ی لوهان گذاشت:
+ شاید شوخی شوخی جدی شد.-- بس کن توروخدا... چیزی بین ما نیست و نخواهد بود.
بکهیون بدون توجه بهش به ساعت نگاه کرد:
+ وااای بدو دیر شد!
دست لوهان رو گرفت و سریع از اتاق بیرون اومد تا سمت در ورودی سالن برن.سهون با ابروهای گره خورده جلوی در رژه میرفت. بکهیون از در دیگری وارد سالن شد و لوهان به تنهایی سمت سهون رفت.
-- سلام... معذرت میخوام دیر شد... همش تقصیر بکهیونه.
دلش میخواست الان تا میتونه سر پسرک داد بزنه و بخاطر این تاخیر سرزنشش کنه ولی همین که نگاهش بهش افتاد زبانش از زیبایی لوهان بند اومد! تا به حال دقت به این همه دلربایی اش نکرده بود... کرده بود؟
+ اشکالی نداره.
همین دو کلمه هم به زور از دهانش در اومد و فقط خدا میدونست چقدر خودش رو کنترل کرد تا جمله ی " فتبارک الله احسن الخالقین! " رو به زبون نیاره. ( چی گفتم اصلا😐😂 خیلی خوشگله چیکار کنم خو🤷♀️ )
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...