تمام شب رو نخوابیده بود و حتی قهوه هم جوابگوی خستگی اول صبحش نبود. سردردش از شب قبل قطع نشده بود و مسکّن دردش رو کمتر نمیکرد.
وونهو کل شب هر یک ساعت یک بار بیدار شده بود و با گریه سراغ بکهیون رو گرفته بود. حالا هم درحالی که به نظر میرسید اصلا علاقه ای به خوردن صبحانه نداره روبهروش نشسته بود.
+ تو سواد داری یا نه؟
حتی به چانیول نگاه هم نمیکرد:
-- آپا هیون بهم خوندن یاد داده.دستش رو روی خطی از برگه ی کاغذ جلویش گذاشت:
+ اینجا چی نوشته؟-- پارک... وونهو.
نیشخندی زد:
+ آفرین! این یعنی دیگه قرار نیست اسم کسی رو به عنوان پدرت بیاری. من داییتم و تو خواهرزاده ی منی پس پیش من زندگی میکنی.وونهو از پشت میز بلند شد:
-- ولی من... آپا هیونم کجاست؟دست بچه رو با عصبانیت کشید:
+ اون پدرت نیست فهمیدی؟ تمومش کن وونهو تو دیگه بچه نیستی! بزرگ شو! به شرایطی که الان داری عادت کن!خودش متوجه شده بود که داره اوضاع رو سخت تر میکنه. وونهو فقط یه بچه بود و چانیول سعی داشت همه چیز رو با منطق پیش ببره.
از جا بلند شد و آشپزخانه رو ترک کرد. موبایلش رو برداشت و شماره ای رو گرفت. بعد از برقرار شدن تماس سریع پرسید:
+ نیازی هست که بیایم دادگاه؟-- خیر... آقای بیون نیومدند.
پوزخندی زد و تماس رو قطع کرد. دوباره وارد آشپزخانه شد و این بار وونهو رو درحالی که روی زمین زانو زده بود دید.
+ داری چیکار میکنی وونهو؟
مهره های رنگی رو از روی زمین جمع کرد و بین مشتش گرفت:
-- آپا خودش اینو واسم درست کرده بود. شما پارهاش کردین!مشت وونهو رو بین دستش باز کرد و مهره های ریز و درشت رو ازش گرفت:
+ برو تو اتاقت وونهو... همین الان!پسرک فاصله ی بین آشپزخانه تا اتاق خوابش رو دوید و در اتاق رو محکم به هم کوبید.
چانیول پشت میز برگشت و مهره ها رو درون ظرفی ریخت. سرش رو بین دستهاش گرفت. چطور قرار بود با وونهو کنار بیاد؟
بکهیون همه چیز رو با مهربانی بی اندازه و وابسته کردن وونهو به خودش خراب کرده بود. باعث شده بود که چانیول حتی توانایی نداشته باشه چند کلمه با وونهو حرف بزنه.
شروع کرد به بافتن دو تکه نخ و بعد دانه دانه ی مهره ها رو وارد آن کرد. هیچوقت فکرش رو نمیکرد روزی بخاطر کسی دست به این کارها بزنه اما باید اعتراف میکرد که به دست آوردن دل یک بچه ی 6 ساله کار راحتی نیست.
بدون سر و صدا وارد اتاق شد و کنار تخت نشست. دست وونهو رو گرفت و دستبند رو دوباره دور مچش بست.
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...