+ آقا؟
دود سیگار احاطه اش کرده بود و چهره اش واضح مشخص نبود. وزش باد تقریبا قطع شده بود اما باران همچنان آرام میبارید.
دخترک جلوتر رفت:
+ یه آقایی با شما کار دارن.-- راهنماییش کن بیاد اینجا خودت هم میتونی بری. فردا صبح اول وقت اینجا باش.
" چشم " ی زیر لب زمزمه کرد و بدون اینکه در تراس رو ببنده دوباره وارد خانه شد.
بکهیون با اشاره ی دست دختر تشکری کرد و سمت تراس رفت. به چارچوب تکیه داد و خیره به بدن ورزیده ی چانیول ماند.
+ نمیدونستم سیگار میکشی.
سمتش برگشت و دود سیگار رو از طریق بینی اش خارج کرد:
-- هرکسی تو زندگیش یه سیگار داره فقط طرز استفاده ی اونا متفاوته.اینکه تابهحال لب به سیگار نزده بود باعث شد مخالفت کنه:
+ من ندارم...به نرده های پشت سرش تکیه داد و کام دیگری از سیگار بین انگشتانش گرفت. ایندفعه سرش رو بالا گرفت و دود رو به هوا فرستاد:
-- چرا داری! سیگار چیزیه که معتادشی، مثل یه آدم، یه صدا، یه عطر... به هر حال سیگار تو زندگی هرکسی هست. یه وقتایی بعد یه مدت میفهمی سیگارت چیه، مثلا وقتی عاشق میشی... خب سیگار من خود سیگاره!تکیه از چارچوب در گرفت و جلوتر رفت. قطرات باران روی بدنش فرود میآمدند و هر از چندگاهی چند قطره ای که روی مژه هایش میچکیدند باعث بسته شدن چشمهاش میشدند.
+ میشه دیگه سیگار نکشی؟
دستش بالا اومد و نگاه خیره اش رو به سیگار در حال سوختن داد:
-- نمیشه! چون آدما حتی اگه بدون سیگارشون زنده باشن، نمیتونن زندگی کنن.در زدن حرفش تردید داشت. نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته. بهتر بود که سکوت کنه یا تنها چیزی که از ذهنش میگذشت رو به زبون بیاره؟
قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره کلمات از قلبش به زبونش رسیدند:
+ شاید... من بتونم سیگارت بشم!تظاهر به متعجب شدن کرد:
-- تو؟جلوتر رفت و فاصله ی بینشون رو تقریبا از بین برد:
+ آره! من!سیگارش رو کنار انداخت:
-- پس...دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و کاملا بدنش رو چفت بدن خودش کرد. سرش رو جلو برد و نگاهش خیره ی لبهای بکهیون شد. در فاصله ی چند میلی متری لبهاش زمزمه کرد:
+ سیگار من باش!لرزش مردمک چشم های بکهیون اضطرابش رو به خوبی نشون میداد. تردید رو هم توی چشمهاش میدید اما عقب کشیدن روش پارک چانیول نبود!
فاصله ی چند میلی متری هم برداشته شد و لبهای باریک بکهیون بین لبهای قلوه ای چانیول قرار گرفت.
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...