Part 45...End

240 38 13
                                    

رنگ و روی کیونگسو از روز قبل پریده تر شده بود و با اینکه دردش رو بروز نمی‌داد اما جونگین به خوبی متوجه میشد که دردش هم بیشتر شده.

+ نمیاد مگه نه؟

توجهش به صدای ضعیف کیونگسو جلب شد اما متوجه نشده بود که چی ازش پرسیده:
-- چی؟

نگاهش مستقیم خیره به سقف بود:
+ لوهان... نمیاد. هنوز منو نبخشیده.

متنفر بود از اینکه همچین چیزی رو بگه اما نتونست جلوی خودش رو بگیره:
+ شاید... میتونستید کنار هم خوشبخت باشین!

اعصابش از این حرف های کیونگسو به هم می‌ریخت:
-- ما واقعا واسه همدیگه ساخته نشده بودیم. بعدش هم این موضوع واسه یه گذشته ی خیلی دوره! چرا فقط به یه آینده ی قشنگ فکر نمیکنی؟

دوست نداشت به آینده ای که از نظرش وجود نداشت فکر کنه:
+ مطمئنی گفت میاد؟

جونگین با اطمینان سرش رو تکون داد. پرستار برای اعلام اینکه باید برای رفتن آماده بشن وارد اتاق شد و بعد اطلاع داد که یک نفر میخواد کیونگسو رو ببینه.

لوهان دقیقا بعد از این حرف پرستار وارد اتاق شد و درحالی که نفس نفس میزد زمزمه کرد:
-- دیر رسیدم؟

لبخند محوی زد و از جا بلند شد تا کیونگسو رو با لوهان تنها بذاره. پرستار هم بعد از این که تاکید کرد حرفشون زیاد طول نکشه از اتاق بیرون رفت.

-- معذرت میخوام. پروازمون یکم تاخیر داشت و میدونی که بعدش حالم یکم بد میشه واسه همین دیر شد.

کنار تخت نشست:
-- مطمئنم حالت کاملا خوب میشه. باور کن.

چیزی جز صداقت در چشم‌های لوهان نمی‌دید. این پسر از نظرش هنوز هم قلب پاک و سفیدی داشت:
+ میتونی منو ببخشی... بخاطر کاری که باهات کردم؟

دستش رو محکم گرفت و سعی مرد بهش اطمینان خاطر بده:
-- تو کار اشتباهی نکردی که بخاطرش معذرت بخوای. همیشه واسه من دوست خوبی بودی کیونگسو. هیچی باعث نمیشه از این حرفم صرف نظر کنم! من واقعا سهون رو دوست دارم و شاید تو باعث شروع این رابطه شدی. بخاطرش خوشحال باش.

از اینکه لبخند رو روی لب‌های کیونگسو میدید خوشحال بود:
-- زود برمیگردی پیشمون! من مطمئنم!

با ورود دکتر و پرستارها به اتاق لوهان بیروت رفت و وقتی سهون رو دید که محکم جونگین رو بغل گرفته خیالش از رابطه ی بین اون دو هم راحت شد.

+ ممنون که اومدید. فکر کنم الان با روحیه ی بهتری واسه عمل میره.

سهون به لوهان اشاره کرد تا کنارش قرار بگیره:
-- وسایلمون رو میذاریم خونه و برمیگردیم. به چانیول زنگ زدم. اون هم گفت خودش رو میرسونه تا تنهات نذاره.

جونگین باز هم تشکر کرد و دوباره روی صندلی نشست. کاری جز منتظر موندن از دستش بر نمی‌اومد.

arbitrary life love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora