Part 12

150 36 0
                                    

رمز در رو زد و منتظر موند تا لوهان وارد خونه بشه. غیر قابل باور بود که الان با سهون به خونه اش اومده! شاید به این خاطر بود که نسبت به سهون احساس اطمینان می‌کرد. میدونست قرار نیست خدایی نکرده ازش سوءاستفاده بشه! حالا به هر روشی!

-- بشین.

لوهان کلاه و ماسکش رو در آورد و روی کاناپه نشست. سهون روی کاناپه ی کناری اش نشست و دوتا ماگ نسکافه ی داغ روی میز گذاشت. نزدیک ماه اکتبر بودند و سردترین ماه سال داشت فرا می‌رسید. لوهان بی صدا ماگ رو در دست گرفت و گرمای مایع درون لیوان از کف دست‌هاش به تمام بدنش رسوخ کرد.

-- وقتی اونجوری از خونه گذاشتی و رفتی... پدرت گفت قبلا هم اینکارو کردی! با جونگین!

نسکافه توی گلوی لوهان گیر کرد و به سرفه افتاد. سهون چند ضربه ی آروم به کمرش زد:
-- حواست کجاست؟

لوهان ماگ رو روی میز گذاشت و چند نفس عمیق کشید:
+ اون... فرق می‌کرد. و البته اون فقط در حد نامزدی بود نه ازدواج!

-- فرق می‌کرد چون دوسش داشتی؟

از اینکه اینطور بدون مقدمه چینی این حرف رو از زبان سهون میشنید تعجب کرد.

-- و الان قبول نمیکنی چون هنوزم دوسش داری؟

+ اینطور نیست!

سهون لبخندی به سر پایین افتاده و لپ های گل انداخته ی لوهان زد:
-- فراموش کردی من روانپزشکم؟ آدم شناس خوبی ام! پس انکار نکن!

جعبه ی حلقه ای که پدرش خریده بود رو روی میز گذاشت:
+ بهم کمک کن! برادرم واسه اینکه من اینجا باشم زحمت زیادی کشیده. باید یه جوری جبرانش کنم. تو در اصل قرار بود همسر برادرم بشی و این طبيعیه که هیچکدوم از ما راضی نباشیم ولی... من باید کاری که برادرم کرده رو جبران کنم.

جعبه رو باز کرد و سمت لوهان هل داد:
+ این یه قرارداد میشه بین من و تو و دوتا خانواده! اونا شرکت رو به دست میارن، من موفق میشم برادرم رو خوشحال ببینم و تو... جونگین دوست چندین و چند ساله ی منه و منم یه روانپزشکم پس راحت میتونم تحت تاثیر قرارش بدم. میتونی جونگین رو به دست بیاری. بهت قول میدم!

لوهان همچنان با تردید به حلقه ها نگاه می‌کرد.

+ فقط یه قرارداده! بین من و تو! نیاز نیست کسی بدونه میتونیم پیش بقیه نقش بازی کنیم.

-- قبوله!
خوب میدونست که پدرش به هرحال مجبورش میکنه قبول کنه. بهتر بود که حداقل یه سودی از این قرارداد ببره.

سهون حلقه ی خودش رو دستش کرد و جعبه رو دوباره جلوی لوهان گذاشت.

-- تو میدونستی... که من...

+ میدونستم قراره یه نفر رو به عنوان همسر برادرم انتخاب کنن و خودم داوطلب شدم تا به جای اون ازدواج کنم اما قسم میخورم نمیدونستم تویی.

arbitrary life love Where stories live. Discover now