وارد خونه شد و در رو آروم بست.
-- دیر کردی.
تعجب کرد:
+ بکهیون! هنوز بیداری؟-- چیه؟ انتظار نداشتی منتظرت بمونم؟
لوهان خندید:
+ راستش نه. فکر میکردم به خونم تشنه ای!کمک کرد لوهان چمدون رو داخل بیاره:
-- هیچوقت از دستت عصبی نمیشم لوهان. حتی اگه از اول هم بهم میگفتی داهیون، وونهو رو اذیت میکنه،بازم عصبانی نمیشدم.+ شرمنده. نمیدونستم باید چطور بهت بگم. از کجا فهمیدی؟
بکهیون وارد اتاقش شد و چمدون لوهان رو کنار کمد گذاشت:
-- وونهو گفت. پسرم گریه کرد! ازم قول گرفت با هیچکس تنهاش نذارم.+ باید زیاد کار کردن رو تموم کنی بک. وونهو بهت احتیاج داره.
روی تخت دراز کشید و دست لوهان رو هم کشید:
-- بیا فقط بخوابیم.لوهان خندید:
+ نمیترسی بهت تجاوز کنم؟-- گوه نخور لطفا! من و تو 3 سال تموم رو یه تخت خوابیدیم، کی تاحالا به هم تجاوز کردیم؟
لوهان با قهقهه دراز کشید و پتو رو مرتب کرد. صدای در باعث شد هردو به حالت نشسته در بیان. وونهو سرش رو از بین در داخل آورد:
+ آپا؟ میشه پیشت بخوابم؟بکهیون آغوشش رو برای وونهو باز کرد:
-- بیا اینجا ببینم. پسرم خواب بد دیده؟+ تو رفته بودی. منو تنها گذاشتی و رفتی.
لوهان دستی به سر وونهو که بین بازوهای بکهیون غرق شده بود کشید و به بکهیون اشاره کرد تا از بُهت در بیاد.
-- من قرار نیست تنهات بذارم وونهو. هیچوقت.
وونهو ناله ی ضعیفی کرد و چنگی به پیرهن بکهیون زد. بکهیون خوب منظورش رو میفهمید. وونهو وابستگی عجیبی به عطر بکهیون داشت و همیشه میگفت این عطر از لباسش نیست بلکه از تن بکهیونه.
وونهو که بین خواب و بیداری بود رو روی تخت گذاشت و تیشرتش رو درآورد. چشم غره ای به لوهان رفت:
-- چشاتو درویش کن مرتیکه ی هیز!لوهان خندید و دوباره سرجاش دراز کشید. بکهیون هم متقابلا دراز کشید و سر وونهو رو روی بازوش گذاشت و بدنش رو کاملا بین بازوهاش گرفت. میتونست حس کنه که وونهو نفس های عمیق تری میکشه تا بیشتر عطرش رو بشنوه و این باعث میشد لبخند به لبش بیاد.
+ همیشه اینجوری میخوابه؟ تو لخت و اونم تو بغلت؟
بکهیون سعی کرد آروم حرف بزنه تا مبادا وونهو رو بدخواب کنه:
-- نه همیشه. فقط گاهی وقتا که ناراحت یا ترسیده باشه. بعدشم اون پسرمه ها... یه جوری حرف نزن انگار کی رو بغل گرفتم. اون هنوز بچهست و عطر منو دوست داره. همین.
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...