Part 22

121 31 0
                                    

تنها بیدار شدنش روی تخت دو نفره نشون میداد که سهون کنارش نخوابیده تا اذیتش نکنه. با نگاه کوتاهی به ساعت متوجه شد که فقط چند دقیقه از طلوع آفتاب گذشته.

پتو رو روی سهون که روی کاناپه خوابیده بود انداخت و با لمس بازوش به سرد بودن بدنش پی برد. اینقدر سرد بود که برای لحظه ای احساس کرد تن و بدن خودش هم یخ زد! " تمام شب اینطور خوابیدی؟ "

در اتاق آروم باز شد و وونهو داخل اومد:
+ لوگهههه!

-- هیششش!
به سهون اشاره کرد:
-- خوابیده...

وونهو اینبار با صدای آروم زمزمه کرد:
+ آپا نیستش...

لوهان با تعجب جلوی وونهو زانو زد و موهای آشفته اش رو کمی مرتب کرد:
-- یعنی چی نیستش؟

+ وقتی بیدار شدم نبود.   

بغلش کرد و لبه تخت نشوندش:
-- خیلی خب تو اینجا بشین... اشکالی نداره.

تقه ای به در زده شد و سه‌وون وارد اتاق شد. برای چند لحظه از دیدن سهون روی کاناپه تعجب کرد:
+ اوه! صداتون میومد فکر کردم بیدارید.

به تنها چیزی که اون لحظه فکر می‌کرد، گشتن دنبال بهانه ای برای خوابیدن سهون روی کاناپه بود و واقعا چیزی به ذهنش نمیرسید.

چه دلیلی داشت که کسی توی اتاق خودش با وجود تخت دو نفره روی کاناپه بخوابه؟

-- آ... آره... من بیدار بودم. چیزی شده؟

نگاه سه‌وون همچنان روی سهون بود:
+ نه فقط خواستم بگم صبحونه آمادست... بقیه هم انگار نیستن.

لوهان هنوز هم از اینکه نتونسته دلیلی بیاره مضطرب و کمی عصبی بود:
-- باشه ممنون... الان میایم.

بعد از رفتن سه‌وون دستی به صورتش کشید و چند ضربه به بازوی سهون زد. سهون به یکباره از جا پرید:
+ چی شده؟!

-- برادرت اومد تو اتاق... فکر کنم از دیدنت رو کاناپه تعجب کرد.

پوفی کرد و با کنار زدن پتو از جا بلند شد:
+ یه دفعه بگو گاومون زایید دیگه... حالا باید چیکار کنیم؟

پایین لباس لوهان که کشیده شد نگاهش هم پایین اومد.

-- لوگهههه... چی شده؟

دستی به سر وونهو کشید:
+ چیزی نیست عزیز دلم.
پتو رو از روی کاناپه جمع کرد:
+ تو هم پاشو بریم پایین ببینیم چه خاکی باید به سرمون بریزیم!

_______

از دریا خوشش نمی‌آمد... هیچوقت! آخرین باری که کنار دریا آمده بود را به یاد نمی‌آورد ولی می‌دانست ایندفعه با تمام دفعات فرق می‌کند. یک تفاوت بارز! انگیزه ای برای انتقام گیری!

+ دریا رو دوست داری؟

پسرک به خودش لرزید و با چشم‌های وحشت‌زده به بالای سرش خیره شد. زانوهایش را کمی تا کرد و پاهایش را جمع کرد:
-- آره... خیلی زیاد.

چانیول کنارش نشست و به امواج نسبتا آرام خیره شد:
+ چرا دوسش داری؟ حتما یه دلیلی داره نه؟

-- آرامش... تنها چیزی که میتونه آرامش رو بدون منّت بهت هدیه کنه دریاست.

از اول هم بخاطر پرسیدن دلیل اینکه دریا رو دوست داره نیامده بود. اینطور که بهش خیره شده بود از صد فرسخی هم علاقه اش به این آبیِ وسیع مشخص بود.

+ بخاطر رفتار دیشبم... ناراحتی؟

بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-- نیستم.

پوزخندی روی لبش نشست:
+ هیچوقت بهم دروغ نگو بک... من واقعیت ها رو از ذهنت میخونم.

-- چرا باید واسه طرز رفتارتون با همکارتون نگران باشید؟

سمت بکهیون برگشت و برای چند لحظه به حالت نشستنش دقت کرد. درست مثل بچه ها بود! در عجب بود که چطور شش سال کودکی رو به عنوان فرزندش بزرگ کرده. به نظرش بکهیون خودش به محافظت فردی دیگر نیازمند بود.

بازویش رو گرفت و سمت خودش کشید. بکهیون با اختیار خودش رو از دریا برگردوند و اینبار رو به چانیول نشست.

نقش بازی کردن کارش بود ولی فرو رفتن در نقش یک عاشق... طاقت فرسا بود! اما چه کسی گفته بود که چانیول قرار نیست از پسش بر بیاد؟ اتفاقا برعکس... به بهترین نحو نقش بازی می‌کرد و به بهترین نحو انتقام میگرفت!

+ رفتارم با هرکسی وابسته به لیاقت اون فرده... و اگه دارم بخاطر رفتار دیشب ازت معذرت خواهی میکنم بخاطر اینه که لیاقتش رو داری.

از جا بلند شد و چند قدم دور شد. بکهیون حتی درست متوجه این رفتار چانیول هم نشده بود " این الان عذرخواهی بود؟ " به نظر نمی‌رسید که نوعی عذرخواهی باشه.

چیزی در چانیول هنوز هم برایش آزاردهنده بود. شاید طرز نگاهش! چیزی شبیه به نگاه صیاد به طعمه... یا دشمن به حریف! شاید هم فقط حساس شده بود.

-- آقای پارک...

مکث کرد و سمتش برگشت:
+ اینجا محل کار نیست... چانیول صدام بزن.

-- منم متاسفم. نباید تو کاری که به من مربوط نبود سرک میکشیدم.

در دلش به این همه سادگی پسر روبه‌رویش خندید. اینقدر احمق بود که بخاطر کار نکرده هم معذرت میخواست! بخاطر دخالت در کاری که رسما به خودش مربوط می‌شد!

جلوتر رفت و سرش رو کمی پایین آورد تا اختلاف قدی رو به حداقل برسونه. بی توجه به بکهیون که مثل همیشه در بُهت فرو رفته بود، سرش رو کنار گوشش برد و شقیقه هاشون رو به هم چسبوند:
+ بخاطر اشتباهی که مرتکب نشدی عذرخواهی نکن... اگه همیشه اینقدر مظلوم و دوست داشتنی باشی قول نمیدم به سادگی دست از سرت بردارم!

هنوز از شوک خارج نشده بود که متوجه شد چانیول کاملا ازش دور شده و تقریبا نزدیک ویلاست.

-- داری با من چیکار میکنی پارک چانیول؟






























arbitrary life love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora