Part 7

163 37 0
                                    

به سرعت وارد محوطه ی مخصوص پروژه شد و بکهیون رو نزدیک یکی از کانکس ها دید. جلو رفت و دست روی شونه اش گذاشت.

بکهیون سمتش برگشت:
+ تو... آیششششش! توی لعنتی کل روز رو کنارم نبودی تا کمک کنی و بهم دروغ گفتی که با پارک چانیول قرار داشتی!
به چانیول اشاره کرد:
+ درحالی که اون گوش دراز بیریخت که اونجا وایساده پارک چانیول لعنتیه و تمام روز منو جلوی همه ی مهندس ها تحقیر کرده!

-- قسم میخورم کسی که باهاش قرار داشتم خودش رو پارک چانیول معرفی کرد! من واقعا گیج شدم.

دستهاش رو باز کرد:
+ هرچند به خونت تشنه ام اما نمیتونم بعد از این همه مدت بغلت نکنم!

لوهان با اشتیاق بکهیون رو بغل کرد:
-- دلم برات تنگ شده بود احمق.

+ من احمقم دیگه؟ به حسابت میرسم!

|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|

سهون ماشین رو پارک کرد و طرف چانیول رفت:
+ کاش می‌فهمیدم چرا این همه راه منو کشوندی اینجا! بهت که گفتم حله!

-- چی شد؟

به کانکس تکیه داد:
+ دختره خودش هم راضی نبوده، برادرش رو فرستاده بود.
نگاهش لحظه ای به کانکس روبه‌رویی افتاد:
+ لعنت! روبه‌روم وایسا!

چانیول سریع روبه‌روش قرار گرفت:
-- چی شده؟

+ لو رفتیم! احتمالا تا الان فهمیده من پارک چانیول نیستم.
به پسری که اونطرف ایستاده بود اشاره کرد:
+ اونی که باهاش قرار داشتم اونطرف وایساده!

-- منشی بکهیون؟! جدی میگی؟

سهون اخم کرده بود:
+ یعنی فهمیده؟

چانیول سریع سهون رو سمت ماشینش هل داد:
-- مهم نیست که فهمیده باشه یا نه مهم اینه که فعلا تورو نبینه!

سهون با خداحافظی سرسری سوار ماشین شد و از محوطه دور شد.

تصمیم گرفت قبل از رفتن به خونه یه سری به مطب بزنه.
با ورودش به مطب، منشی به احترامش از جا بلند شد:
-- سلام آقای اوه.

+ سلام یانگ. بیمار جدید داریم؟

نگاهی به پرونده ی روی میز انداخت:
-- راستش یکی هست ولی...

+ ولی چی؟

پرونده رو سمت سهون گرفت:
-- خیلی عجیبه! اون هیچوقت بستری نشده. حتی گواهی هم نیست که نشون بده مشکل روانی داره. من نمیدونم چرا خانوادش اصرار دارند که باید بستری بشه.

سهون کنجکاو شد:
+ کی میارنش؟

-- گفتن امروز عصر یا شاید تا شب.

پرونده رو بدون نگاه کردن روی میز گذاشت:
+ پس میمونم تا بیارنش.

وارد اتاق شد و روپوشش رو پوشید. پشت میز نشست و مثل همیشه به قاب عکس روی آن خیره شد. دستش رو روی شیشه ی قاب گذاشت و آهی کشید. دلش برای بچگی هایش تنگ شده بود. روزهایی که بی دغدغه طی میشد. بدون فکر کردن به اینکه قراره وقتی 18 ساله شدن به چه مشکلاتی بر بخورن!
با شنیدن سر و صدای همیشگی که ناشی از چند طبقه ی پایینی بود از فکر و خیال بیرون اومد. جدی جدی سر و کله زدن با بیماران روانی به از دست دادن تمام زندگی اش می ارزید؟ پشیمان شده بود؟ از اینکه دنبال علاقه اش رفته بود پشیمان بود؟ شاید از اول هم حق با پدرش بود! او هم باید مثل جونگین و چانیول در شرکت پدرش مشغول به کار میشد.

arbitrary life love Where stories live. Discover now