Part 40

136 36 1
                                    

دوتا آیس کافی که سفارش داده شده بود رو روی میز گذاشت:
+ دقیقا یک ساعتی میشه همون گوشه نشسته و به موبایلش خیره شده.

تشکر کرد و هردو لیوان رو برداشت. سمت میز گوشه ی کافه رفت و یکی از لیوان ها رو جلوی پسری که تمام حواسش رو به عکس روی صفحه ی گوشیش داده بود، گذاشت.

+ بکهیون؟

نگاهش برای چند ثانیه روی دختری که بالای سرش ایستاده بود ثابت شد. جسیکا، دختری که همان روز اول آمدنش به آمریکا توی کافه باهم آشنا شده بودند. به نظر دختر خوبی می‌رسید و به هر حال از تنها ماندن بهتر بود!

+ اون... عکس کیه؟

زیاد فرصت آشنا شدن با همدیگه رو پیدا نکرده بودند و بخاطر همین بود که جسیکا هنوز حتی دلیل سفر بکهیون رو نمیدونست. شاید فقط دیدن یک چهره ی شرقی در بین اطرافیانش برایش کمی عجیب بود و برای همین ناخواسته جذب این پسر شده بود.

بکهیون صفحه ی موبایل رو سمتش برگردوند:
-- این پسرمه... وونهو.

چند دقیقه طول کشید تا دخترک توانایی تلفظ کردن اسم وونهو رو پیدا کنه و همین بکهیون رو به خنده انداخت.

در آخر هردو با خنده دست از تلاش کشیدند و جسیکا با لبخند تحسین برانگیزی زمزمه کرد:
+ پسر خوشگلی داری...

در پرسیدن سوال های بی‌جواب توی سرش تردید داشت. به همین خاطر سعی کرد برای مطرح کردن سوالاتش اجازه بگیره:
+ میتونم یه سوال ازت بپرسم؟

با تایید بکهیون لبخندی زد و برای صحبت کردن مشتاق تر شد:
+ چرا اومدی آمریکا... پسرت رو نیاوردی درسته؟

واقعا نمیدونست باید چطور و از کجا شروع به تعریف کردن کنه:
-- داستانش طولانیه...

+ وقت کافی برای شنیدنش دارم.
میتونست کاملا بی‌حوصلگی رو توی تک تک حرکاتش ببینه:
+ البته اگه دوست داشته باشی راجبش حرف بزنی.

بکهیون واقعا توانایی توضیح دادن همه چیز رو نداشت و فقط در رابطه با شرایطی که الان داشت و اتفاقاتی که افتاده بود سربسته توضیح داد.

چهره ی جسیکا بعد از شنیدن ماجرا متعجب شده بود و همزمان درهم رفته بود. متوجه شده بود که تحمل این مشکلات چقدر برای بکهیون سخت بوده و هست... به خصوص دوری از پسرش!

-- اون دوستت نداشت؟

این سوال داغ دل بکهیون رو تازه کرد. دقیقا مثل این بود که بنزین روی آتش قلبش پاشیده باشند و دوباره باعث گر گرفتنش شده باشند.

+ مهم این نبود که منو دوست داشت یا نه... مهم این بود که من احساس واقعیش رو دیر فهمیدم.

سرش رو پایین انداخت و دست هایی که به لرزش در آمده بودند رو مشت کرد:
+ در اصل، خیلی دیر فهمیدم! وقتی که عاشقش شده بودم!

arbitrary life love Where stories live. Discover now