به انبوه لباس هایی که روی تخت افتاده بود خیره شده بود. چطور هرچیزی که میپوشید باز هم احساس میکرد که برای دورهمی امشب مناسب نیست؟
خب دلیلش قطعا سختگیری های پدرش بود. مطمئن بود خانواده ی سهون هم دعوت شدند و واقعا دلش نمیخواست که پدرش جلوی اون خانواده تحقیرش کنه.
خانواده ی به اصطلاح همسرش! چقدر با این کلمه غریبه بود. برای اولین بار احساس میکرد داره زیر فشار مشکلات احساس خفگی میکنه.
بغضی که گلوش رو فشار میداد جدید نبود. خودش متوجه میشد که این بغض خیلی کهنه و قدیمی به نظر میرسه. شاید یه بغض تقریبا 5 ساله!
* فلش بک *
با دیدن دو ظرف بستنی تناقض وجودش بیشتر شد. چشمهاش که از خوشحالی برق میزد با بغضی که به گلویش فشار میآورد کاملا در تضاد بود.
+ بگیر دیگه.
حواسش رو به جونگین داد و ظرف بستنی رو گرفت:
-- ممنون.تمام چند ساعتی که با هم برای گردش اومده بودند فهمیده بود که اتفاقی افتاده وگرنه لوهان اینطور گوشه گیر نمیشد:
+ نمیخوای بگی چی شده؟دست آزادش رو توی دست گرفت و انگشتاش رو بین انگشت های جونگین جا داد:
-- چیزی نیست.دلش نمیخواست از دست های جونگین دل بکنه پس بستنی رو کنار گذاشت و دست دیگرش رو بالا آورد. اشاره ای به آسمان کرد:
-- اونجا رو ببین...جونگین اول با تعجب به حرکت لوهان و بعد به آسمان خیره شد. لوهان به ستاره ی کوچک چشمک زنی اشاره میکرد:
-- اون ستاره ی منه. بهت گفته بودم بالاخره یه روزی به دستش میارم... قشنگه نه؟متوجه منظور اصلی لوهان نشده بود و فقط خیره به حرکات بچگانه اش بود:
+ آره... خیلی قشنگه!از جا بلند شد و دست جونگین رو رها کرد:
-- دیگه باید برم. شب خوبی داشته باشی.+ بغلم نمیکنی؟ قبل رفتن؟
بغض به شدت به گلویش رو میسوزاند و اجازه ی تعلل بیشتر بهش نمیداد. سریع دستهاش رو دور گردن جونگین حلقه کرد و طوری بغلش کرد که انگار برای آخرین بار اینکار رو انجام میده. واقعا هم همینطور بود. آخرین بغل، آخرین آغوش و اولین قطره ی اشکی که ریخته شد.
سریع ازش جدا شد:
-- مراقب خودت باش.+ تو هم.
* پایان فلش بک *
صدای بسته شدن در، افکارش رو منحرف و متوجه اطرافش کرد. به سرعت یکی از لباسها رو بیتوجه به رنگ و مدل پوشید و بقیه رو داخل کمد انداخت.
+ لوهان؟
سریع اشکهاش رو پاک کرد و از اتاق بیرون اومد:
-- بله؟
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...