در راه شرکت بائوژای بود که وکیل شرکت هوان باهاش تماس گرفت.
-- بله؟
+ آقای بیون... من همین الان یه دستور عجیبی گرفتم! دستور اخراجتون اومده!
بکهیون پوزخند زد:
-- میدونم. لطف کنید کارهای اداری رو هرچه سریعتر انجام بدین.+ ولی آقای مهندس...
-- کاری که گفتم رو بکنید.
وکیل چاره ی دیگه ای نداشت:
+ چشم.با رسیدن به شرکت، پول تاکسی رو حساب کرد و وارد شرکت شد. قبل از اتاق خودش، یکراست سمت اتاق چانیول رفت. منشی چانیول به احترامش از جا بلند شد:
+ آقای بیون.-- آقای پارک هستن؟
یونا سرجاش نشست:
+ بله همین الان اومدن. بفرمایید.بکهیون چند ضربه به در زد و بعد از گرفتن اجازه در رو باز کرد:
-- میتونم بیام تو؟چانیول از دیدن بکهیون تعجب کرد:
+ البته!الان باید چی میگفت؟ از کجا باید شروع میکرد؟ با دیدن چهره ی درهم رفته ی چانیول، حرفش یادش رفت:
-- حالتون خوبه آقای پارک؟به کت آویزون شده روی چوبلباسی اشاره کرد:
+ یه بسته قرص تو جیبم هست، میشه بهم بدینش؟بکهیون سریع مسکّن رو به چانیول داد و با یک نگاه متوجه شد که قرص ها مخصوص سردرد های میگرنی هستن.
-- میگرن معمولا بخاطر اعصاب ایجاد میشه. واسه شما دلیل دیگه ای داره؟
چانیول نمیتونست دلیلش رو توضیح بده:
+ مشکلات خانوادگی.از جا بلند شد:
-- الان بر میگردم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با یک فنجان جوشانده ی گیاهی برگشت:
-- خوشبختانه تونستم همه ی مواد مورد نیازش رو پیدا کنمدست دراز کرد تا فنجان رو بگیره. دستش برای چند ثانیه ی کوتاه به دست بکهیون برخورد کرد و موجی از گرما به بدنش منتقل شد.
-- چرا نمیخورید؟ قول میدم قصد مسموم کردنتون رو ندارم.
چانیول جرعه ای از نوشیدنی گیاهی رو نوشید:
+ معذرت میخوام. چند لحظه حواسم پرت شد. شما با من کاری داشتین؟بکهیون سرش رو پایین انداخت. مطمئن بود که قرار نیست واکنش خوبی دریافت کنه و قطعا با مخالفت جدی چانیول روبهرو میشد:
-- دوتا موضوع هست که باید باهاتون راجع بهشون صحبت کنم.
نگاه منتظر چانیول باعث شد ادامه بده:
-- متاسفانه امروز بخاطر یکسری از مشکلات... از شرکت هوان اخراج شدم!+ چی؟ چطور ممکنه! شما مدیر شرکتید.
پوزخند محوی روی لبش نشست:
-- همونطور که شما زیر نظر پدرتون کار میکنید، منم زیر نظر پدربزرگم کار میکنم و خب... فکر کنم دیگه به من نیازی نداشتن. موضوع دیگه اینه که... من یه پسر دارم و متاسفانه باید به تنهایی بزرگش کنم. شغلم واقعا روی زندگیم تاثیر گذاشته پس...
برگه ای که تمام مدت دستش گرفته بود رو جلوی چانیول گذاشت:
-- تصمیم گرفتم که استعفا بدم.چانیول با اخم به برگه خیره شد و بعد از خوندن تمام متن استعفانامه، کاغذ رو بالا آورد و جلوی چشمهای متعجب بکهیون به دو قسمت تقسیم کرد!
تلفن رو برداشت:
+ خانوم جی... لطفا پرونده ی استخدام آقای بیون رو بیارید.
پس از چند دقیقه ی کوتاه، یونا با پرونده وارد اتاق شد.چانیول برگه ی مربوط به قرارداد رو بیرون آورد:
+ من قرار نیست مهره ی با استعدادی مثل شما رو از دست بدم. میتونیم یه قرارداد جدید بنویسیم.-- اما من...
بکهیون نمیتونست بیشتر از این وونهو رو تنها بذاره:
-- پسرم....+ راجع به اون موضوع میتونیم باهم کنار بیایم. نقشه ها و طراحی ها رو میتونید توی خونه کامل کنید و اگه هم نیاز به کار گروهی باشه میتونیم همدیگه رو توی خونه ملاقات کنیم. اینطور نیست آقای بیون؟
وقتی تردید بکهیون رو دید جمله ی دیگه ای به حرف هاش اضافه کرد:
+ اگه نیاز باشه میتونید پسرتون رو بیارید شرکت.بکهیون دیگه واقعا نمیتونست مخالفت کنه:
-- باشه. مشکلی نیست.+ پس من... یه قرارداد جدید مینویسم و بهتون خبر میدم.
سمت در رفت:
-- باشه. ممنون آقای پارک.
بدون اینکه منتظر جواب بشه بیرون رفت و توی راهرو به لوهان برخورد کرد.+ گفتن رفتی استعفا بدی!
بکهیون خندید:
-- فعلا که اجازه ندادن. انگار موندگاریم.
متوجه جونگین که پشت سر لوهان ایستاده بود شد:
-- آقای کیم...+ صبح بخیر. واسه جلسه ی امروز نمیاید؟
لوهان برگشت تا چهره ی کسی که صداش به شدت آشنا به نظر میرسید رو ببینه اما یکدفعه خشکش زد! حتی فکرش رو هم نمیکرد که جونگین پشت سرش ایستاده باشه!
-- متاسفانه من یکم کار عقب مونده دارم ولی دستیارم میتونه واسه جلسه خودشو برسونه.
با آرنج به پهلوی لوهانِ گیج و ویج زد:
-- اینطور نیست؟لوهان هنوز هم سکوت کرده بود و مات و مبهوت به جونگین نگاه میکرد.
+ خوشحالم دوباره، بعد از این همه مدت میبینمت لوهان. ولی انگار تو زیاد خوشحال نشدی.
لوهان با اضطراب زمزمه کرد:
-- اشتباه میکنید. من فقط... یکم شوکه شدم!-- شما همدیگه رو میشناسید؟
بکهیون پرسید و باعث شد نگاه هردو بهش بیفته.جونگین خلاصه توضیح داد:
+ چند سال پیش باهم روابط خانوادگی داشتیم.
به ساعتش نگاه کرد:
+ باید برم وگرنه دیر میشه. تو جلسه میبینمت لوهان.بکهیون سریع گفت:
-- بهم راجع بهش نگفته بودی!لوهان زمزمه کرد:
+ این موضوع واسه اوایل دوستیمونه بکهیون. نمیخوام راجع بهش حرف بزنم!-- همون کسیه که فکر میکنم؟
+ فکر کنم... درست فکر میکنی!
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...