Part 9

151 37 0
                                    

در راه شرکت بائوژای بود که وکیل شرکت هوان باهاش تماس گرفت.

-- بله؟

+ آقای بیون... من همین الان یه دستور عجیبی گرفتم! دستور اخراجتون اومده!

بکهیون پوزخند زد:
-- میدونم. لطف کنید کارهای اداری رو هرچه سریعتر انجام بدین.

+ ولی آقای مهندس...

-- کاری که گفتم رو بکنید.

وکیل چاره ی دیگه ای نداشت:
+ چشم.

با رسیدن به شرکت، پول تاکسی رو حساب کرد و وارد شرکت شد. قبل از اتاق خودش، یک‌راست سمت اتاق چانیول رفت. منشی چانیول به احترامش از جا بلند شد:
+ آقای بیون.

-- آقای پارک هستن؟

یونا سرجاش نشست:
+ بله همین الان اومدن. بفرمایید.

بکهیون چند ضربه به در زد و بعد از گرفتن اجازه در رو باز کرد:
-- میتونم بیام تو؟

چانیول از دیدن بکهیون تعجب کرد:
+ البته!

الان باید چی میگفت؟ از کجا باید شروع می‌کرد؟ با دیدن چهره ی درهم رفته ی چانیول، حرفش یادش رفت:
-- حالتون خوبه آقای پارک؟

به کت آویزون شده روی چوب‌لباسی اشاره کرد:
+ یه بسته قرص تو جیبم هست، میشه بهم بدینش؟

بکهیون سریع مسکّن رو به چانیول داد و با یک نگاه متوجه شد که قرص ها مخصوص سردرد های میگرنی هستن.

-- میگرن معمولا بخاطر اعصاب ایجاد میشه. واسه شما دلیل دیگه ای داره؟

چانیول نمیتونست دلیلش رو توضیح بده:
+ مشکلات خانوادگی.

از جا بلند شد:
-- الان بر میگردم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با یک فنجان جوشانده ی گیاهی برگشت:
-- خوشبختانه تونستم همه ی مواد مورد نیازش رو پیدا کنم

دست دراز کرد تا فنجان رو بگیره. دستش برای چند ثانیه ی کوتاه به دست بکهیون برخورد کرد و موجی از گرما به بدنش منتقل شد.

-- چرا نمی‌خورید؟ قول میدم قصد مسموم کردنتون رو ندارم.

چانیول جرعه ای از نوشیدنی گیاهی رو نوشید:
+ معذرت میخوام. چند لحظه حواسم پرت شد. شما با من کاری داشتین؟

بکهیون سرش رو پایین انداخت. مطمئن بود که قرار نیست واکنش خوبی دریافت کنه و قطعا با مخالفت جدی چانیول روبه‌رو میشد:
-- دوتا موضوع هست که باید باهاتون راجع بهشون صحبت کنم.
نگاه منتظر چانیول باعث شد ادامه بده:
-- متاسفانه امروز بخاطر یک‌سری از مشکلات... از شرکت هوان اخراج شدم!

+ چی؟ چطور ممکنه! شما مدیر شرکتید.

پوزخند محوی روی لبش نشست:
-- همونطور که شما زیر نظر پدرتون کار می‌کنید، منم زیر نظر پدربزرگم کار میکنم و خب... فکر کنم دیگه به من نیازی نداشتن. موضوع دیگه اینه که... من یه پسر دارم و متاسفانه باید به تنهایی بزرگش کنم. شغلم واقعا روی زندگیم تاثیر گذاشته پس...
برگه ای که تمام مدت دستش گرفته بود رو جلوی چانیول گذاشت:
-- تصمیم گرفتم که استعفا بدم.

چانیول با اخم به برگه خیره شد و بعد از خوندن تمام متن استعفانامه، کاغذ رو بالا آورد و جلوی چشمهای متعجب بکهیون به دو قسمت تقسیم کرد!
تلفن رو برداشت:
+ خانوم جی... لطفا پرونده ی استخدام آقای بیون رو بیارید.
پس از چند دقیقه ی کوتاه، یونا با پرونده وارد اتاق شد.

چانیول برگه ی مربوط به قرارداد رو بیرون آورد:
+ من قرار نیست مهره ی با استعدادی مثل شما رو از دست بدم. میتونیم یه قرارداد جدید بنویسیم.

-- اما من...
بکهیون نمیتونست بیشتر از این وونهو رو تنها بذاره:
-- پسرم....

+ راجع به اون موضوع میتونیم باهم کنار بیایم. نقشه ها و طراحی ها رو میتونید توی خونه کامل کنید و اگه هم نیاز به کار گروهی باشه میتونیم همدیگه رو توی خونه ملاقات کنیم. اینطور نیست آقای بیون؟
وقتی تردید بکهیون رو دید جمله ی دیگه ای به حرف هاش اضافه کرد:
+ اگه نیاز باشه میتونید پسرتون رو بیارید شرکت.

بکهیون دیگه واقعا نمیتونست مخالفت کنه:
-- باشه. مشکلی نیست.

+ پس من... یه قرارداد جدید مینویسم و بهتون خبر میدم.

سمت در رفت:
-- باشه. ممنون آقای پارک.
بدون اینکه منتظر جواب بشه بیرون رفت و توی راهرو به لوهان برخورد کرد.

+ گفتن رفتی استعفا بدی!

بکهیون خندید:
-- فعلا که اجازه ندادن. انگار موندگاریم.
متوجه جونگین که پشت سر لوهان ایستاده بود شد:
-- آقای کیم...

+ صبح بخیر. واسه جلسه ی امروز نمیاید؟

لوهان برگشت تا چهره ی کسی که صداش به شدت آشنا به نظر می‌رسید رو ببینه اما یکدفعه خشکش زد! حتی فکرش رو هم نمی‌کرد که جونگین پشت سرش ایستاده باشه!

-- متاسفانه من یکم کار عقب مونده دارم ولی دستیارم میتونه واسه جلسه خودشو برسونه.
با آرنج به پهلوی لوهانِ گیج و ویج زد:
-- اینطور نیست؟

لوهان هنوز هم سکوت کرده بود و مات و مبهوت به جونگین نگاه میکرد.

+ خوشحالم دوباره، بعد از این همه مدت میبینمت لوهان. ولی انگار تو زیاد خوشحال نشدی.

لوهان با اضطراب زمزمه کرد:
-- اشتباه میکنید. من فقط... یکم شوکه شدم!

-- شما همدیگه رو می‌شناسید؟
بکهیون پرسید و باعث شد نگاه هردو بهش بیفته.

جونگین خلاصه توضیح داد:
+ چند سال پیش باهم روابط خانوادگی داشتیم.
به ساعتش نگاه کرد:
+ باید برم وگرنه دیر میشه. تو جلسه میبینمت لوهان.

بکهیون سریع گفت:
-- بهم راجع بهش نگفته بودی!

لوهان زمزمه کرد:
+ این موضوع واسه اوایل دوستیمونه بکهیون. نمیخوام راجع بهش حرف بزنم!

-- همون کسیه که فکر میکنم؟

+ فکر کنم... درست فکر میکنی!






















arbitrary life love Where stories live. Discover now