Part 5

178 39 0
                                    

درحالی که پلاستیک های متعدد موارد غذایی رو در دست داشت وارد خونه شد. وونهو با شنیدن صدای در سریع از اتاقش بیرون دوید:
+ آپاااا!

بکهیون با لبخند پلاستیک ها رو زمین گذاشت و وونهو رو بغل کرد. بدون وقفه گاز محکمی از لپش گرفت:
-- دلت برام تنگ شده بود؟

+ خیلی!

-- خیلی یعنی چقدر؟

وونهو تا جایی که میتونست دستهاش رو باز کرد:
+ اینقدر!

بکهیون خندید:
-- وااای چقدر زیاد! منم دلم برات تنگ شده بود. اندازه ی یه آسمون.

داهیون بهشون ملحق شد و خواست کیسه ها رو برداره که بکهیون مانع شد:
-- بلند نکن سنگینه! خودم میبرم.
وونهو رو زمین گذاشت و پلاستیک ها رو به آشپزخونه منتقل کرد.

+ چی قراره بخوریم؟

بکهیون با شیطنت گفت:
-- یه چیزی که هیچ سبزیجاتی نداشته باشه! مثل...

هردو باهم گفتن:
+ پیتزا!

وونهو با کمک داهیون روی کانتر نشست.

-- امروز زود برگشتی.
داهیون گفت و سرش رو پایین انداخت تا با بکهیون چشم تو چشم نشه.

بکهیون زیر چشمی نگاهش کرد:
+ کار دیگه ای نداشتم. گفتم بهتره امشب خودم دست به کار بشم و یه غذای جدید بخوریم.

داهیون میدونست بکهیون از این عادت ها نداره:
-- چیزی شده مگه نه؟

درحالی که خمیر پیتزا رو پهن می‌کرد خودش رو مشغول نشون داد تا مجبور نشه سرش رو بالا بیاره:
+ آره! قراره چند وقت کارم زیاد طول بکشه و صبح زود هم باید برم. تا ساختمون پروژه 5 ساعت راهه و معلوم نیست رفت و آمدم چقدر طول بکشه. خواستم شب آخر رو کنار هم باشیم.

-- آپا... میخوای بری؟

بکهیون از بغض وونهو بغضش گرفت:
+ مجبورم! ولی نونا پیشته.

داهیون، وونهو رو روی زمین گذاشت:
-- عزیزم میشه چند لحظه بری تو اتاقت؟
بعد از دور شدن وونهو پرسید:
-- تا کی؟

+ تا کی چی؟

عصبی شده بود:
-- تا کی قراره بخاطر وونهو خودت رو اذیت کنی؟ بس نبود این همه سال بزرگ کردنش؟ چرا بچه ای که هیچ نسبت خونی باهات نداره اینقدر برات مهمه؟

بکهیون چاقو رو روی کانتر کوبید:
+ مگه اهمیت داره که از خون من نیست؟ اون پسرمه! اسم من توی شناسنامه اش هست! چرا نمیفهمی؟

-- بکهیون منطقی باش! نمیبینی وقتی همه جا خودت رو پدرش معرفی میکنی چطور نگات میکنن؟ یه پسر 21 ساله که یه پسر 6 ساله داره؟ مگه ممکنه همچنین چیزی؟ آخه تو 15 سالگی مگه...

بکهیون دستش رو به نشانه ی سکوت بالا آورد:
+ تمومش کن داهیون. من خودم با چنگ و دندون اون بچه رو بزرگ کردم. تو که خوب یادته وقتی مادرم سکته کرد و پدرم هم دوسال بعدش فوت شد چقدر وضعیتمون بد بود.

-- میدونم ولی...

باز هم وسط حرفش پرید:
+ ما هردومون نوه های بیون هوان بزرگیم. اگه میبینی من جای پدربزرگ توی اون شرکت مشغول به کار شدم، اگه از 17 سالگی مدیر اون شرکت شدم، همش بخاطر این بوده که بتونم وونهو رو پیش خودم نگه دارم.

وونهو بیشتر از این طاقت نیاورد و از اتاق بیرون اومد:
-- دارین دعوا میکنین؟

بکهیون سریع مواد پیتزا رو روی خمیر ریخت:
+ نه عزیزدلم. فقط داشتیم حرف میزدیم.
به چشمهای مشکی براق وونهو نگاه کرد:
+ کمکم میکنی بذارمش بپزه؟

وونهو با شادی مضاعف سمت پدرش دوید. بکهیون بلندش کرد و با کمک هم سینی رو توی فر گذاشتن.

+ حالا میتونیم تا وقتی آماده میشه فیلم ببینیم.

¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦

+ هنوز داری دنبالش میگردی؟

چانیول کتش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت:
-- بیا بریم. تو راه حرف می‌زنیم.
سریع راه پارکینگ رو پیش گرفت و سوار ماشینش شد. ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد:
-- به کمکت نیاز دارم سهون.

+ بحث خواهرته؟

اخم های چانیول درهم رفت:
-- نه! بیا فعلا اونو کنار بذاریم. اینقدر مشکل دارم که نمیدونم در مورد کدوم حرف بزنم!

سهون همچنان خونسرد بود:
+ آخرین چیزی که فکرت رو درگیر کرده. برو سراغ همون.

-- میخوام جای من بری سر قرار با یه دختر که پدرم انتخاب کرده. خودت رو پارک چانیول معرفی کن و بگو راضی نیستی با کسی قرار بذاری و ردش کن. اگه نیاز شد یکی دوبار باهاش قرار بذار و تموم.

با تعجب سرش رو برگردوند:
+ احتمالا چیزی تو سرت خورده؟ من جای تو برم سر قرار؟ مگه اینکه عقلم رو از دست داده باشم! میخوای پدرت منو سلاخی کنه؟!

چانیول سرعتش رو کم کرد:
-- اوووو چقدر بزرگش میکنی! اون که نمیفهمه! فوقش دختره بهش میگه چانیول یه پسر خونسرد و پوکر بود که حتی اگه دوست دخترش 6 ماهه ازش حامله باشه هم به تخمش نیست!

سهون بی‌تفاوت نگاهش کرد:
+ اولا که، من همچین آدمی نیستم اشتباه گرفتی داداش! بعدشم، یه چیزی به نام کاندوم اختراع شده و از اون مهمتر، من دوست دختر ندارم!

-- خب پس خفه شو و فقط به جای من برو سر اون قرار فاکی! اوکی؟

به صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست:
+ اگه بعدش شام دعوتم کنی قبوله!

چانیول چاره ی دیگه ای نداشت:
-- باشه. قبوله.

|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|¦|



arbitrary life love Where stories live. Discover now