چند دقیقه ای بود که از خواب بیدار شده بود و تازه وضعیت رو درک کرده بود. خونه ی جدید، اتاق جدید، زندگی جدید. اولین روز زندگی متاهلی! پوزخندی زد و عزم بلند شدن کرد.
صدای برخورد ظرف و ظروف نشون میداد که سهون احتمالا توی آشپزخونه مشغول به کاره.
+ ساعت چنده؟
سریع سمت صدا برگشت:
-- اوه! بیدار شدی؟ تقریبا نزدیک 11.دستی به صورتش بی روح و بی رنگش کشید:
+ دیرم شده.صندلی رو عقب کشید:
-- بیا بشین... از چانیول برات مرخصی گرفتم. گفتم شاید حوصله ی کار کردن نداشته باشی. حداقل یه امروز.هرچقدر هم که از پسر روبهروش بدش میومد، حداقل درک و شعورش رو تحسین میکرد! و البته جذابیتش رو.
روی صندلی نشست و دوباره سرش رو روی میز گذاشت:
+ مسکّن داری؟ یا هرچیزی که سر دردم رو کم کنه.سهون یکم دستپاچه شده بود. شاید بخاطر اینکه هنوز به زندگی کردن با کس دیگه ای عادت نداشت. نه اینکه تنهایی رو ترجیح بده... نه! از اینکه حداقل صدایی بعد از چند سال توی خونه میپیچه خوشحال بود اما عادت کردن بهش یکم زمان میبرد.
-- آره... الان میارم.
چند دقیقه طول کشید تا با یک لیوان آب و یک عدد قرص برگرده. لیوان رو روی میز گذاشت و دستش رو جلو برد:
-- بیا.... میگرن داری؟+ نه.
جواب های کوتاه و مختصرش اعصاب سهون رو به هم میریخت اما حوصله ی بحث کردن هم نداشت.
به محض سر کشیدن آب خنک، روح تازه ای به بندش داده شد. نفسی تازه کرد و سعی کرد کمی حواسش رو از درد منحرف کنه:
+ شاید بهتر بود میرفتم شرکت... بکهیون تنهاست.بابت اینکه حداقل هنوز هم میتونه صداش رو بشنوه خوشحال بود. راستش همین دو کلمه هم شروع خوبی بود و از بکهیون بخاطر اینکه باعث میشد لوهان بیشتر صحبت کنه ممنون بود!
-- بکهیون رفته پیش چانیول. یعنی رفته خونش چون انگار یه مشکلی داشته و نمیتونسته بره شرکت.
لوهان تازه به خودش اومد:
+ آها آره. بخاطر پسرش، وونهو.روپوش اتو شده اش رو برداشت و کیف دستیش رو کنار چارچوب گذاشت:
-- من میرم. تو هم... راحت باش یعنی خب به هر حال اینجا خونه ی خودته.لبخند اجباری روی لبش نشوند:
+ نگران نباش من راحتم. شب میبینمت.سهون تنها سری تکون داد و بعد از برداشتن کیف دستیش بیرون رفت.
لوهان نفس راحتی کشید و از جا بلند شد. میلی به خوردن صبحانه نداشت و با اینکه میدونست حتما سهون کلی واسه آماده کردنش زحمت کشیده اما همه رو جمع کرد و آشپزخونه رو مرتب کرد.
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...